. . .

متروکه داستان او دختر نمی خواهد | سحر حمیدیان کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اسم اثر: او دختر نمی‌خواهد
اسم نویسنده : سحر حمیدیان
ژانر : اجتماعی
مقدمه: کاش می‌شد سایه بودم
پشت و حامی یک کس بودم
ترس و وحشت کودک دوساله بودم
سرگرمی و غروری برای نوجوانی گوشه گیر و ساده بودم
پسر بچه دوساله را با ترس مرد می‌کردم
با نور و چراغ های روستا شگفتی به جان می‌خریدم
با نور مهتاب تغییر میافتم
دلی می‌بافتم و
به مهتاب می‌باختم
در دید نبودم که شوم ، سرداب
و ای کاش خیال واهی سایه بودن راست بود
و ای کاش خیال های من در خواب نمی‌بود
خلاصه: داستان حول زندگی خانواده ای از بخش تقریبا متوسط جامعه است خانوادهٔ تقریبا پر جمعیتی هستند ، اتفاقاتی حول محور دختر های این خانواده می‌افتد که از زبان دختر سوم خانواده بیان می‌شود و ...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
t4vp_screenshot_666.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #2
در زندگی ممکن است اعدادی برایت خوش یوم و اعدادی هم برایت منحوس باشند، عدد نحس زندگی من «نه» است.
نه ساله بودم و دو خواهر بزرگتر از خودم داشتم، فریبا چهارسال از من بزرگتر بود و فریماه دو سال، خواهر کوچکتری هم داشتم که نامش پروا بود و شش سال داشت، شیرین زبان خانه بود و دل مادر را می‌برد، مادرم هر صبح مو هایش را شانه می‌زد و برایش اسپند دود می‌کرد حق داشت پروا زیادی زیبا و دلربا بود .
اما من ، آرام‌ترین شاید هم بشود گفت گوشه گیر ترین دختر خانه بودم همانند نامم «سایه».
پدرم مردی به خیال خودش مذهبی بود و قد بلندی داشت، چشمان سیاه و نافذ‌اش تنها جذابیت چهره‌اش بود؛ یک بقالی در کوچهٔ حسن قلی داشت، دو کوچه بالاتر از خانهٔ ما، خانهٔ ما در بن بست مهر قرار گرفته بود.
مهر ماه سال «هزارو سیصد و هفتاد و چهار » مهم ترین ماه زندگی‌ام بود.
اول مهر بود اکثر دانش آموز ها یک شاخه گل قرمز و یاسی در دست گرفته بودند و در حیاط مدرسهٔ صداقت با شور و نشاطی وصف نشدنی به صف ایستاده بودند.
در صف کلاس سومی ها بودم ولی چشمانم خیره به صف کلاس اولی ها بود زیرا مادرم خواهرک زیبایم را به من سپرده بود و من سعی داشتم وظیفه‌ام را به نحوه احسنت انجام دهم و یک لحظه هم چشم از بر ندارم.
زنگ تفریح ها به دیدن پروا می‌رفتم تا آرامش کنم چون مدام بهانه می‌گرفت و دوست داشت هر چه زودتر به خانه برگردد، بر خلاف من که دوست داشتم ساعت ها در مدرسه بمانم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #3
ساعات مدرسه با خستگی مفرطی تمام شد، در راه برگشت پروا مدام حرف می‌زد، به خانه که رسیدیم پدرم را در حیاط دیدم که داشت با حاج رضا همسایه‌مان حرف می‌زد، گویی ما در استفاده از گاز با حاج رضا سهیم بودیم و هر ماه باید مبلغی که در قبض گاز درج می‌شد را با هم می‌پرداختیم برای همین هر وقت قبض گاز به دستمان می‌رسید پدرم باید چند دقیقه ‌ای با حاج رضا به مجادله می‌پرداخت ، زیرا حاج رضا از مردان خسیس روزگار بود.
پنج روزی از اول مهر گذشته بود و من حساسیت روز اول را نسبت به پروا نداشتم در مدرسه هر کدام با دوستان خودمان سرگرم می‌شدیم ، در راه رفت و برگشت که نیم ساعت طول می‌کشید با هم از همه چیز حرف می‌زدیم.
آن روز وقتی صدای گوش خراش زنگ مدرسه به صدا درآمد تمامی دانش آموزان با جیغی گوش خراش تر از ساختمان مدرسه خارج شدند ، من هم با قدم های آرام و منظم به سمت در خروجی می‌رفتم که صدای شیدا همکلاسی‌ام مرا از جا پراند ، به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که شیدا به سمتم می‌دود و صدایم می‌زند به من که رسید خم شد و نفسی تازه کرد و بعد گفت:
- ای بابا سایه مگه نمی‌شنوی دارم صدات می‌زنم گلوم داره شد
لبخند شرمنده‌ای زدم و در جواب گفتم:
- ببخشید شیدا ، حالا چی‌ شده؟ کاری داشتی؟
سری به معنای آره تکان داد
شیدا: خانم معلم گفت بهت بگم فردا مامانت رو هم با خودت بیار، یعنی بگو مامانم بیاد
با حرف شیدا تعجب کردم و بالافاصله گفتم:
- واقعا؟ راست میگی یا شوخی می‌کنی؟
شیدا کوله اش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و با گفتن مگه من باهات شوخی دارم؟ راهش را گرفت و رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #4
به در خروجی که رسیدم با چشمانم دنبال پروا گشتم پیدا کردنش میان انبوه زیادی دختر با یک دست لباس و فرم کمی سخت بود ولی پیدایش کردم با دقت بیشتری که نگاه کردم شگفت زده شدم. جلوتر رفتم و به پدر که روبه روی پروا ایستاده بود سلام کردم پدر هم با خرسندی پاسخم را داد و گفت که هوس کرده بود بیاید دنبالمان. پدرم زیادی با ما گرم نمی‌گرفت گاهی اوقات که این مهربانی های زیر پوستی‌اش را احساس می‌کردیم برایمان بس بود، به هر حال راضی بودیم. در راه پروا مجبورمان کرد با سوز سردی که در وجودمان رخنه می‌کرد بستنی یخی بخوریم . در همان حال پدر مدام از ما درباره درس و مشق‌مان سوال می‌کرد.
به خانه که رسیدیم فکرم مدام پیش آن بود که چگونه به مادر بگویم فردا بیاید مدرسه؟ می‌دانستم که اگر بگویم فکر می‌کند در مدرسه شلوغی کردم یا هم در همین پنج روز مدرسه بی کفایتی خودم را نشان دادم .
سر سفره شام بودیم، لیوان آبی که مقابلم بود را تا آخر نوشیدم با چشمانی که میخ صورت مادرم بود گلویی صاف کردم و شروع به مقدمه چینی کردم.
-مامان نمی‌خوای از مدرسه بهت بگم؟
مادرم ابروی راستش را بالا برد و با تعجبی مشهود گفت:
- چی شده می‌خوای از مدرسه حرف بزنی ؟
در ذهنم دنبال حرفی بودم که هیچ حرفی به ذهنم نرسید، وقتی دیدم همه چشم به دهان من دوخته‌ اند مجبور شدم بی خیال مقدمه چینی شوم و اصل مطلب را بیان کنم.
-خانم معلم گفته که فردا بیاید مدرسه، البته من کاری نکردم. اصلا نمی‌دونم چرا می‌خواد ببینتتون!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #5
مادرم سرفه‌ای کرد و گفت:
-من فردا کار دارم نمی‌تونه بیام باید برم جایی به معلمتون بگو بعداً میام.
با شنیدن حرف‌اش به یاد معلم سخت‌گیر مان افتادم و با عجله گفتم:
-ولی مامان اگه فردا نیاین خانم معلم فکر می‌کنم بهتون نگفتم، خواهش می‌کنم بیایم.
مادر سری به نشانه منفی تکان داد و با تندی ملایمی حرفش را زد و از جا برخاست.
-همین که گفتم فردا کار دارم نمی‌تونم بیام
***
شب بود و به فکر فردا و برخورد معلم بودم و خوابم نمی‌گرفت برای همین از اتاق بیرون آمدم به سمت آشپزخانه رفتم تا آب بنوشم به در آشپزخانه که رسیدم صدای مادر را شنیدم برای همین داخل نشدم و به حرف هایش گوش سپردم.
مادر: ادریس ممنون که امروز رفتی دنبال سایه و پروا اگه میشه فردا هم برو دنبال فریبا و فریماه ، فریبا تو سن حساسیه مدام بهانه می‌گیره و فکرای عجیب و غریب می‌کنه ، همش فکر می‌کنه تو دوستشون نداری، ببین تو اگه یکم بیشتر با دختراگرم بگیری حالتم بهتر میشه.
بعد از چند ثانیه صدای پدر را شنیدم ‌.
پدر: باشه هرچی تو بگی ولی یه پسر برام بیا ر که آخر عمری عصای دستم باشه
مادر با کلافگی که در صدایش معلوم بود لب به اعتراض باز کرد:
-چرا نمی‌فهمی هان؟ دکتر گفته نباید حامله بشم همین الان هم استرس اینو دارم که نکنه حامله باشم، استرس اینو دارم که نکنه فردا جواب آزمایش مثبت باشه
پدر: ببین معصومه اگه دختر بود سقطش می‌کنیم ولی اگه پسر بود باید به دنیا بیاد
مادر: چی میگی ؟ هنوز نه به داره نه به باره! اونوقت تو داری نقشه واسه سقط و به دنیا اومدن بچه‌ای که هنوز معلوم نیست وجود داره یا نه میکشی ؟
دیگه به ادامه حرف هایشان گوش نکردم و به سمت اتاق دویدم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #6
فکر های عجیب و غریب همه با هم به مغزم حمله ور شدند، کاش حرف هایشان را نمی‌شنیدم . کاش فکر می‌کردم پدرم خودش به دیدنمان آمده، اگر مادر باردار باشد زندگی‌مان از این هم بدتر می‌شود، پر جمعیت بودنمان را دوست ندارم ترجیح می‌دهم مثل شیدا تک فرزند باشم و کانون توجهات یا حداقل ای کاش مثل پروا زیبا و خوش زبان باشم ولی نمی‌شود دیگر نمی‌شود دست من که نیست، دست خدا است و او هم که نمی‌خواهد تا بشود.
صبح به محض بیدار شدن با عجله به سمت رخت خواب پروا رفتم و تکانش دادم تا بیدار شود .
-پروا، پروا، بیدار شو ، پروا دارم می‌گم نخواب بیدار شو
پروا با نق و نوق بلند شد و در تشک‌اش نشست و با چشمانی به هم چسبیده شده نگاهم کرد .
-پروا تو امروز خودتو می‌زنی به مریضی؟
چند ثانیه طول کشید تا حرفم را پیش خودش حلاجی کند و سپس موهای لخت جلوی صورتش را کنار زد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چرا خودمو بزنم به مریضی؟
حرف هایی که از شب قبل آماده کرده بودم را مرور کردم و بعد هم به زبان آوردم.
-ببین مامان اگه امروز نیاد مدرسه معلم فکر می‌کنه بهش نگفتم و از م نمره کم می‌کنه، تو اگه وانمود کنی مریضی منم می‌مونم پیش تو دیگه مدرسه نمی‌رم.
پروا با چشمانی که برق می‌زد بهم خیره شد با صدای آرام زمزمه کرد:
-خوب من مریض می‌شم ولی مامان چرا باید به تو اجازه بده که بمونی خونه و نری مدرسه؟ خودت مریض بشی که بهتره!
سرم به نشانه نفی تکان دادم و برایش توضیح دادم.
-ای بابا، خوب اگه من مریض بشم مامان باور نمی‌کنه که! درضمن مامان امروز قراره بره بیرون خونه نیست یکی باید پیش تو بمونه یا نه؟ اون یه نفر مطمئن باش که منم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #7
پروا با چشمانی ریز شده گفت:
باشه من خودم می‌زنم به مریضی ولی تو برام چیکار می‌کنی؟
چشمانم را محکم به هم فشار دادم و در حالی که سعی داشتم جیغ نکشم گفتم:
-ای بابا، منم به وقتش جبران می‌کنم.
بالاخره پروا راضی شد و جلوی دیگران چنان نقش بازی کردن که خودم من هم باور کردم که شکم‌اش درد می‌کند، نقشه همان جور که تصورش را داشتم پیش رفت و حالا منتظر برگشتن مادر هستم، خودم هم نمی‌دانم چرا این کار را کردم و هدفم چیست ، فقط این را می‌دانم که از کنجکاوی زیاد نمی‌توانستند مدرسه منتظر بمانم.
صدای پروا آنقدر بلند بود که به شدت دچار سردرد شده بودم ولی چیزی نمی‌توانستم بگویم حداقل تا چند روز، میان داد زدن هایش مرا صدا کرد با بی حوصلگی زمزمه کردم چیه که انگار نشنید چون دوباره داشت صدایم می‌کرد از جایم بلند شدم و به حیاط رفتم تا ببینم چه می‌گوید .
- چیه پروا ؟
پروا: در می‌زنن
به سمت در رفتم و زور زدم تا بتوانم باز کنم نمی‌دانم کجایش خراب بود فقط می‌دانم که همیشه باید به زور متوسل شوی.
در که باز شد مادر را دیدم که همراه حمیده خانم بود هر دو به سمت خانه رفتند؛تا دقایقی فقط سکوت بود که بر خانه حاکم بود حتی پروا هم حرف نمی‌زد در این میان صدای بی رمق مادر یه گوشمان رسید، چادرش را از سرش برنداشته بود و بدتر به خودش پیچیده بود و به روبه رو خیره بود.
مادر: حالا چیکار کنم؟
هیچ کس برای سوالش جوابی نداشت .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Saghar

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
428
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-25
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
18
پسندها
41
امتیازها
43

  • #8
چند دقیقه‌ای سکوت در میان ما حکم فرما بود حمیده خانم دستی به صورتش کشید و کنارم مادرم نشست و شانه هایش را فشرد و با لحن که همدردی در آن هویدا بود گفت:
-معصومه یجوری زانوی غم بغل گرفتی که انگار چی شده؟! راه چاره داره خوبم داره الان که ادریس اومد خونه بهش بگو سکینه خانم گفته بچه‌ای در کار نیست نه پسر نه دختر فردا هم می‌ریم کلک کار رو می‌کنیم
مادرم اخمی بر صورتش نشاند تا جذبه‌اش همچنان پایدار باشد نگاهی به پروا کرد و با حرص گفت:
-چیه همیشه پات رو هواست و صدای جیغ جیغت رو سر من الان اینجا وایستادی که چی هان؟
پروا نگاه بی‌خیالی کرد و به سمت حیاط راه افتاد مادر می‌خواست مرا هم به حیاط بفرستد که قبل از گفتنش به سوی اتاق راهی شدم و بلند گفتم جدول ضرب رو هنوز حفظ نشدم به اتاق که رسیدم پشت در کمین گرفتم تا بهتر بتوانم حرف‌هایکوبید. را بشنوم خلاصه حرف هایشان این شد که فردا مادرم با حمیده خانم برای سقط بچه بروند پیش سکینه خانم.
پدر که به خانه آمد کمی آشفته بود و به همه چیز گیر می‌داد.
سر سفره بودیم و نهار می‌خوردیم پدر نگاهی به فریبا کرد و گفت:
-چه خبر از درس و مدرسه؟
فریبا کمی حول شد ولی خودش را جمع و جور کرد.
-خبری نیست درسه دیگه!
پدر سرش را تکان داد و گفت:
-بعد شام بیا تو اتاق کارت دارم
فریبا سری برای باشه تکان داد.
بعد شام نیم ساعتی بود که فریبا در اتاق پیش پدر بود و بعد از نیم ساعت با صورتی خیس از اشک و با گونه ای تقریبا ملتهب بیرون آمد به اتاق خودمان رفت و مادر به فریماه اشاره کرد که دنبالش برود و خودش هم به اتاق پدر و خودش رفت و در را هم محکم کوبید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین