. . .

تمام شده داستان اولدوز و کلاغ‌ها | Maedeh کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #1
نام داستان: اولدوز و کلاغ‌ها
نویسنده: صمد بهرنگی
مترجم: مائده کریمی @Maedeh
ناظر: @Miss rose @Maedeh
ویراستار: @Maedeh


چند کلمه از اولدوز:

بچه ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسيش ميشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام كردم. قصه اي كه مي خوانيد قسمتي از سرگذشت من است. آقاي « بهرنگ» يك وقتي معلم ده ما بود. در خانه ي ما منزل داشت. روزي من سرگذشتم را برايش گفتم. آقاي « بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهي، سرگذشت تو و كلاغها را قصه مي كنم و تو كتاب مي نويسم. من قبول كردم به چند شرط: اولش اينكه قصه ي مرا فقط براي بچه ها بنويسد، چون آدمهاي بزرگ حواسشان آنقدر پرت است كه قصه ي مرا نمي فهمند و لذت نمي برند. دومش اين كه قصه ي مرا براي بچه هايي بنويسد كه يا فقير باشند و يا خيلي هم نازپرورده نباشند. پس، اين بچه ها حق ندارند قصه هاي مرا بخوانند:
- بچه هايي كه همراه نوكر به مدرسه مي آيند. 2- بچه هايي كه با ماشين سواري گرانقيمت به مدرسه مي آيند. آقاي « بهرنگ» مي گفت كه در شهرهاي بزرگ بچه هاي ثروتمند اين جوري مي كنند و خيلي هم به خودشان مي نازند.
اين را هم بگويم كه من تا هفت سالگي پيش زن بابام بودم. اين قصه هم مال آن وقتهاست. ننه ي خودم توي ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پيش دده اش به ده و زن ديگري گرفته بود. بابا در اداره اي كار مي كرد. آن وقتها ما در شهر زندگي مي كرديم. آنجا شهر كوچكي بود. مثلا فقط يك تا خيابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.
** به هر حال، آقاي « بهرنگ» قول داده كه بعد از اين، قصه ي عروسك گنده ي مرا بنويسد. اميدوارم كه از سرگذشت من خيلي چيزها ياد بگيريد.

دوست شما – اولدوز
@Miss Telma
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #2
★ پيدا شدن ننه كلاغه ★

اولدوز نشسته بود تو اتاق. تك و تنها بود. بيرون را نگاه مي كرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل كرده بود. به اولدوز گفته بود كه از جاش جنب نخورد. اگرنه، مي آيد پدرش را درمي آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه مي كرد. فكر مي كرد. مثل آدمهاي بزرگ تو فكر بود. جنب نمي خورد. از زن باباش خيلي مي ترسيد. تو فكر عروسك گنده اش هم بود. عروسكش را تازگيها گم كرده بود. دلش آنقدر گرفته بود كه نگو. چند دفعه انگشتهايش را شمرد. بعد يواشكي آمد كنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. يكهو ديد كلاغ سياهي نشسته لب حوض، آب مي خورد. تنهاييش فراموش شد. دلش باز شد. كلاغه سرش را بلند كرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتي ديد اولدوز كاريش ندارد، نرفت. نوكش را كمي باز كرد. اولدوز فكر كرد كه كلاغه دارد مي خندد. شاد شد. گفتش: آقا كلاغه، آب حوض كثيف است، اگر بخوري مريض مي شوي.
كلاغه خنده ي ديگري كرد. بعد جست زد و پيش آمد، گفت: نه جانم، براي ما كلاغها فرق نمي كند. از اين بدترش را هم مي خوريم و چيزي نمي شود. يكي هم اينكه به من نگو « آقا كلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به ام بگو « ننه كلاغه».
اولدوز نفهميد كه كلاغه كجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود كه اولدوز مي خواست بگيردش و ماچش كند. درست است كه كلاغه زيبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهرباني داشت. اگر كمي هم جلو مي آمد، اولدوز مي گرفتش و ماچش مي كرد.
ننه كلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چيه؟
اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه كلاغه پرسيد: آن تو چكار مي كني؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #3
اولدوز گفت: هيچ چيز. زن بابام گذاشته اينجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننه كلاغه گفت: تو كه همه اش مثل آدمهاي بزرگ فكر مي كني. چرا بازي نمي كني؟
اولدوز ياد عروسك گنده اش افتاد. آه كشيد. بعد دريچه را باز كرد كه صداش بيرون برود و گفت: آخر، ننه كلاغه، چيزي ندارم بازي كنم. يك عروسك گنده داشتم كه گم و گور شد. عروسك سخنگو بود.
ننه كلاغه اشك چشمهاش را با نوك بالش پاك كرد، جست زد و نشست دم دريچه ي پنجره. اولدوز اول ترسيد و كنار كشيد. بعدش آنقدر شاد شد كه نگو. و پيش آمد. ننه كلاغه گفت: رفيق و همبازي هم نداري؟
اولدوز گفت: « ياشار» هست. اما او را هم ديگر خيلي كم مي بينم. خيلي كم. به مدرسه مي رود.
ننه كلاغه گفت: بيا با هم بازي كنيم.
اولدوز ننه كلاغه را گرفت و بغل كرد. سرش را بوسيد. روش را بوسيد. پرهاش زبر بود. ننه كلاغه پاهاش را جمع كرده بود كه لباس اولدوز كثيف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسيد. منقارش بوي صابون مي داد. گفت: ننه كلاغه، تو صابون خيلي دوست داري؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #4
ننه كلاغه گفت: مي ميرم براي صابون!
اولدوز گفت: زن بابام بدش مي آيد. اگر نه، يكي به ات مي آوردم مي خوردي.
ننه كلاغه گفت: پنهاني بيار. زن بابات بو نمي برد.
اولدوز گفت: تو نمي روي به اش بگويي؟
ننه كلاغه گفت: من؟ من چغلي كسي را نمي كنم.
اولدوز گفت: آخر زن بابام مي گويد: « تو هر كاري بكني،‌ كلاغه مي آيد خبرم مي كند».
ننه كلاغه از ته دل خنديد و گفت: دروغ مي گويد جانم. قسم به اين سر سياهم، من چغلي كسي را نمي كنم. آب خوردن را بهانه مي كنم،‌ مي آيم لب حوض، بعدش صابون و ماهي مي دزدم و درمي روم.
اولدوز گفت: ننه كلاغه، دزدي چرا؟ گناه دارد.
ننه كلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چيست؟ اين، گناه است كه دزدي نكنم، خودم و بچه هام از گرسنگي بميرند. اين، گناه است جانم. اين، گناه است كه نتوانم شكمم را سير كنم. اين، گناه است كه صابون بريزد زير پا و من گرسنه بمانم. من ديگر آنقدر عمر كرده ام كه اين چيزها را بدانم. اين را هم تو بدان كه با اين نصيحتهاي خشك و خالي نمي شود جلو دزدي را گرفت. تا وقتي كه هر كس براي خودش كار مي كند دزدي هم خواهد بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #5
اولدوز خواست برود يك قالب صابون كش برود و بياورد براي ننه كلاغه. زن بابا
خوردني ها را تو گنجه مي گذاشت و گنجه را قفل مي كرد. اما صابون را قايم نمي كرد. ننه كلاغه را گذاشت لب دريچه و خودش رفت پستو. يك قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچه ها،‌ چشمتان روز بد نبيند! اولدوز ديد كه ننه كلاغه در رفته و زن باباش هم دارد مي آيد طرف پنجره. بقچه ي حمام زير بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوري گير افتاده بود. زن بابا سرش را از دريچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زيرورو مي كني؟ مگر نگفته بودم جنب نخوري، ‌ها؟
اولدوز چيزي نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز كند و تو بيايد. اولدوز زودي صابون را زد زير پيرهنش، گوشه اي كز كرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتي دنبال چه مي گشتي؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #6
اولدوز بيهوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسك گنده ام مي گشتم.
زن بابا از عروسك اولدوز بدش مي آمد. گوش اولدوز را گرفت و پيچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فكر عروسك نحس را از سرت در كن! مي فهمي؟
بعد از آن، زن بابا رفت پستو براي خودش چايي دم كند. اولدوزجيش را بهانه كرد، رفت به حياط. اينور آنور نگاه كرد، ديد ننه كلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زير گل و بته ها. چشمكي به ننه كلاغه زد كه بيا صابونت را بردار. ننه كلاغه خيلي آرام پايين آمد و رفت توي گل و بته ها قايم شد. اولدوز ازش پرسيد: ننه كلاغه، يكي از بچه هات را مي آري با من بازي كند؟
ننه كلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضي بشود، مي آرم.
آنوقت صابونش را برداشت، پر كشيد و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتي كلاغ دور شد،‌ از شاديش شروع كرد به جست و خيز. انگار كه عروسك سخنگويش را پيدا كرده بود. يكهو زن بابا سرش داد زد: دختر، براي چه داري رقاصي مي كني؟ بيا تو. گرما مي زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاري ات بكنم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #7
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقيقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم كرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهايش را نشسته، نشست سر سفره و شروع كرد به خوردن. مثل اينكه باز رييس اداره اش حرفي به اش گفته بود.
كم مانده بود كه بوي سيب زميني سرخ شده ، اولدوز را بيهوش كند. به خوردن باباش نگاه مي كرد و آب دهنش را قورت مي داد. نمي توانست چيزي بردارد بخورد. زن بابا هميشه مي گفت: بچه حق ندارد خودش براي خودش غذا بردارد. بايد بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #8
« آقا كلاغه» را بشناسيم

ماه شهريور بود. ناهار مي خوردند. بابا و زن بابا خوابشان مي آمد، مي خوابيدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه،‌ بابا سرش داد مي زد، مي گفت: بچه بايد ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هيچوقت نمي فهميد كه چرا بايد حتماً بخوابد. پيش خود مي گفت: امروز ديگر نمي توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه كلاغه مي آيد، مرا نمي بيند، بچه اش را دوباره مي برد.
پايين اتاق دراز كشيد، خود را به خواب زد. وقتي بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچين پاورچين گذاشت رفت به حياط، نشست زير سايه ي درخت توت. سه دفعه انگشتهايش را شمرده بود كه كلاغه سر رسيد. اول نشست لب بام، نگاه كرد به اولدوز. اولدوز اشاره كرد كه مي تواند پايين بيايد. ننه كلاغه آمد نشست پهلوش. يك كلاغ كوچولوي ماماني هم با خودش آورده بود. گفت: مي ترسيدم خوابيده باشي.
اولدوز گفت: هر روز مي خوابيدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابيدم.
ننه كلاغه گفت: آفرين، خوب كاري كردي. براي خوابيدن خيلي وقت هست. اگر روزها بخوابي، پس شبها چكار خواهي كرد؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #9
اولدوز گفت: اين را به زن بابا بگو ... كلاغ كوچولو را براي من آوردي؟ چه ماماني!
ننه كلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خيلي دوست داشتني بود. ناگهان اولدوز آه كشيد. ننه كلاغه گفت: آه چرا كشيدي؟
اولدوز گفت: ياد عروسكم افتادم. كاشكي پهلوم بود، سه تايي بازي مي كرديم.
ننه كلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ يكي از نوه هام چند روزه تخم مي گذارد و بچه مي آورد. يكي از آنها را برايت مي آورم، مي شويد سه تا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچه ي ديگري نداري؟
ننه كلاغه گفت: چرا، دارم. سه تاي ديگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بيار.
ننه كلاغه گفت: آنوقت خودم تنها مي مانم. دده كلاغه هم هست. اجازه نميدهد. اين را هم كه برايت آوردم، هنوز زبان باز نكرده. راه مي رود، پرواز بلد نيست. تا يك هفته زبان باز مي كند. تا دو هفته ي ديگر هم مي تواند بپرد. مواظب باش كه تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، ديگر هيچوقت نمي تواند پر بكشد. يادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بكشد، چه؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,362
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #10
ننه كلاغه گفت: معلوم است ديگر، مي ميرد. غذا مي داني چه به اش بدهي؟
اولدوز گفت: نه، نمي دانم.
ننه كلاغه گفت: روزانه يك تكه صابون. كمي گوشت و اينها. اگر هم شد، گاهي يك ماهي كوچولو. تو حوض ماهي خيلي داريد. كرم هم مي خورد. پنير هم مي خورد.
اولدوز گفت: خيلي خوب.
ننه كلاغه گفت: زن بابات اجازه مي دهد نگهش داري؟
اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم ديدن اين جور چيزها را ندارد. بايد قايمش كنم.
كلاغ كوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه مي كرد. منقارش را باز مي كرد، يواشكي دستهاي او را مي گرفت و ول مي كرد. چشمهاي ريزش برق مي زد. پاهاش نازك بود. درست مثل انگشت كوچك خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهاي ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین