پارت یکم
با شادی و خوشحالی از فتح و پیروزی بر می گشتیم ، جنگ خیلی سختی بود با سکاک و سکون( بنی الاشرس)با غنایم زیاد بر می گشتیم غنائم به حدی زیاد بود که خورجین های شتر و اسب هایمان مالامال از طلا و نقره بود راهنما و بلد راهی که ما را به سمت مدینه النبی راهنمایی می کرد و راهی دیگر را در پیش گرفت راهی که بسیار نزدیک تر به مدینه هوا بسیار گرم بود و صحرای با شن های تفدیده که از شدت گرما چشم هایم قدرت دیدن نداشت
آب سپاهیان هم رو به تمام شدن بود و تشنگی فشار می آورد مشکم را از خورجین درآوردم و بالای دهانم گرفتم آبم تمام شده بود ، به اطرافم نگاه کردم چهره های همه سپاهیان از من بدتر بودند دستور توقف توسط رسول خدا صادر شد همه سپاهیان گرد رسول الله (ص) جمع شدند
رسول الله به چهره تک تک سپاهیان نگاه کردند و فرمودند
_ از بین شما سپاهیان لشکر خدا کسی هست که این وادی را بشناسد؟
عمر بن امیه ضمری از بین سپاهیان خارج شد و به سمت رسول الله (ص) رفت
_ من می شناسم ای رسول خدا
چهره نورانی حضرت رسول (ص) منتظر ادامه حرف های عمر شد
_ یا رسول الله به وفور با اسبان راهور از این وادی عبور کردم ، این وادی بی اب و علف است و هیچ لشگری تا الان نتوانسته از این وادی گذر کند مگر این صدمات بسیار داده باشد
چهره حضرت رسول عوض شد و رنگ خشم گرفت