. . .

انتشاریافته داستان اتفاقی | نفس (nfs_nm)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
%D8%A7%D8%AA%D9%81.png
به نام خدا
نام داستان: اتفاقی
نویسنده: نفس (nfs_nm)
ژانر: عاشقانه
طراح: @TaRlaN~m
خلاصه: سرنوشت، چه خوابی برای او دیده است؟
برای دخترک تنها و عشق ناکامش،
برای هر آرزویی که برآورده شد،
برای بزرگ‌ترین رویایش که در اعماق وجودش مدفون شد،
برای امیدی که هنوز در دل این ماه دختر است... .‌
امید به چه؟ اصلاً چرا؟!
وقتی زندگی نورانی این ماه، تاریک شد و در دره‌ای عمیق سقوط کرد،
چگونه می‌توان امید داشت؟!
ای سرنوشت!
برای ماه کوچک این داستانت چه در فکر داری؟
دره‌ی مهیب، عمیق‌تر خواهد شد‌ یا بعد از این‌ ‌همه سقوط، بالاخره به کوه بلند و قله‌ی خوشبختی صعود می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #21
پویا با خنده، یقه‌ی پیراهن سفیدش را صاف کرد و گفت:
- بانو! کجای حرف‌هام تا الان واضح نبوده؟! قسمتی که گفتم هنوز عاشقتم یا اون‌جاش که گفتم اصلاً هرگز ازت متنفر نبودم؟
ماهک خنده‌اش گرفت. لب‌هایش را به هم فشار داد و در حالی که لبخند میزد، سرش را پایین انداخت و به مانتویی که هم‌رنگ شالش بود، خیره شد. بالاخره به کافه رسیدند و هر دو از ماشین پیاده شدند. هم‌قدم با هم وارد کافه‌ای شدند که آخرین بار همدیگر را همان‌جا دیده بودند؛ دکوراسیون آن از دو سال پیش تا به حال تغییری نکرده بود.
پشت میزی نشستند که شاهد تمام عاشقانه‌هایشان در این کافه‌ی خاطره‌انگیز بود. ماهک به ناگاه درخواست پویا را در روز جدایی‌شان به یاد آورد.
- میگم پویا! دو سال پیش، اون روزی که جدا ‌شدیم... واسه این خواستی پشت یه میز دیگه بشینیم چون...
ماهک که به مِن و مِن افتاد. پویا در حالی که با لبخند خیره به چشم‌های عسلی دل‌آرامش مانده بود، حرفش را ادامه داد:
- چون نمی‌خواستم از میزی که کلی خاطره‌ی شیرین برامون ساخته بود یه خاطره‌ی تلخ داشته باشیم!
ماهک نیم‌نگاهی به پویا انداخت و دوباره با شرم به میز خیره شد. پویا از آن‌همه شرم و خجالت ماهکش که همیشه‌ی خدا در حال شیطنت بود، به خنده افتاد و دستی برای گارسون تکان داد.
سفارش دادند و گارسون هم سفارش‌ها را آورد؛ ولی هر دو هنوز ساکت بودند. دست آخر پویا سکوت بینشان را که به نظر پایان‌ناپذیر بود، شکست.
- ماه کوچکم!
وقتی نگاه ماهک را روی خود دید ادامه داد:
- خب؟ چی شد؟ تصمیمت رو گرفتی؟
ماهک بدون حرف سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. نگاه منتظر پویا را که دید، نفس عمیقی کشید و کلمات را در ذهنش مرتب کرد.
- پویا ببین، می‌دونم تو خیلی به من خوبی کردی و خیلی خاطره‌های خوب برام ساختی که حتی همین میز شاهد بعضی از اون‌ها بوده؛ ولی... ولی من متاسفم. خبرهای خوبی برات ندارم.
دل پویا هری ریخت و خون در رگ‌هایش یخ بست. دهانش باز ماند و ماتش برد. هیچ‌جوره حرف ماهک را هضم نمی‌کرد. زندگی بدون ماهک، بدترین کابوس او بود. نباید قصه‌ی آن‌ها این‌طور و در آن لحظه تمام میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #22
ماهک که چهره‌ی شوکه شده‌ی پویا را دید به خنده افتاد و با شیطنت گفت:
- متاسفم که از این به بعد مجبوری باز هم من وشیطنت‌هام رو تحمل کنی!
پویا به گوش‌هایش اعتماد نداشت. یعنی واقعاً ماهک دوباره او را پذیرفته بود؟!
- ماه کوچکم!
ماهک با خنده سرش را بالا و پایین برد.
- آره، این یعنی جوابت مثبته!
پویا مثل دیوانه‌ها ناگهان زیر خنده زد و بلند بلند خندید. هر کسی که در کافه حضور داشت، با تعجب به او نگاه کرد؛ ولی نگاه متعجب دیگران در آن‌لحظه اصلاً برای او مهم نبود؛ مهم ماهکش بود که بعد از دوسال دوباره او را به دست آورده بود.
- اگه این اجباریه که می‌خوای بهم تحمیل کنی، باید بگم این قشنگ‌ترین جبر زندگیمه!
- ولی بهت بگم‌ها! این بار بابام بعد از اون کار دوسال پیشت به این سادگی‌ها راضی نمیشه؛ خیلی باید تلاش کنی.
پویا با عشق و شادی خیره به ماهک شد.
- هر چه‌قدر هم که سخت باشه راضیش می‌کنم. تو سهم من از سرنوشتی ماهکم! نمی‌ذارم مال کس دیگه‌ای بشی.
ماهک لبخند زد و نگاهش را از پویا دزدید. این‌بار دیگر داستان آن‌ها پایانی تلخ نداشت و سرنوشت شیرینی را برایشان تدارک دیده بود. با یک اتفاق، وصال را به آن‌ها هدیه کرد؛ اتفاقی که بعد از دیدارشان، شیرین‌ترین اتفاق زندگی‌شان بود. اتفاقی که قلب‌های عاشق هر دو، زمینه‌اش را فراهم کرده بود که اجازه نداد از یک‌دیگر بگذرند. یک روز، یک تصادف، یک گذر، یک تنه و شروع دوباره‌ی یک عشق.
- پویام!
- جان دلم ماه کوچکم؟
ماهک لبخندی زد و نگاهش را با عشق به چشم‌های مشکی پویا دوخت.
- ممنونم که شیرین‌ترین اتفاق زندگیم شدی.
پویا با لبخند حلقه‌ای را که از دو سال پیش تا به حال نگه داشته بود، از جیبش بیرون آورد و دست ماهک را در دست گرفت. حلقه را آرام در انگشتش فرو برد و با عشق گفت:
- ممنونم که ماه کوچیک شب‌های تاریکم شدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

DELVIS♧

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
444
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-07
موضوعات
129
نوشته‌ها
1,656
راه‌حل‌ها
27
پسندها
7,485
امتیازها
478

  • #23
دنیا شیرین‌تر شده بود. خنده‌های از ته دلشان، خبر از آینده‌ای روشن می‌داد. انگار این‌بار جدایی محال بود و سرنوشت بالاخره دست آن‌ها را در دست یک‌دیگر گذاشته بود.
- بریم؟
پویا ابرو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
- کجا؟!
- کلی کار داریم!
- چه کاری مهم‌تر از این؟
ماهک خندید و با خجالت گفت:
- باید بریم مقدمات زندگیمون رو فراهم کنیم یا نه؟!
پویا لبخند زد. شانس به او رو کرده بود.
- بریم خانومم.
هر دو از کافه بیرون رفتند و به سمت زندگی و آینده‌ی زیبایشان قدم برداشتند. دنیا می‌خندید و ماهک و پویا، انگار خوب صدای خنده‌هایش را می‌شنیدند!
بگفت تو ز چه سیری؟ بگفتم از جز تو...
*مولانا*


پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
349
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
340

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین