. . .

متن داستان‌های ترسناک ماورایی

تالار روایات
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #1
داستانهاى ترسناک (واقعى)
یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من.... یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای...!
 
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #2
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختربچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی...درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب- که این مرتبه عجیب تر از قبل بود- به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد!
من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم. و در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام.

چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیروقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم تا تنها نباشم!
 
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #3
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم. در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم
 
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #4
ادامه:
اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #5
ادامه:
من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد. زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم میتوانم آنها را ببینم!
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #6
رستوران مردگان
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوشداشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بوداما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوشداشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بوداما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شامرو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودماما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشدهمینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویسو کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتمیه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستورانکه بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضااکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدمخانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیمهوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک بهکوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو م×س×ت میکردکلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگشرو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکردصدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ایاخم آلود گفت: سلام.بفرماییدبا شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بودو...به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستشبفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بودخلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بودو یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیارپیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشیدبعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکردبوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بودنور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویمچند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بوداز سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میدادتغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردماز دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتادبسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمینمیگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بودکه زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانممباعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمدداد زدم: مهسا چی شده؟خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانشبه گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!
 

Telma _<

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-25
موضوعات
72
نوشته‌ها
519
پسندها
3,231
امتیازها
143
محل سکونت
Shz

  • #7
ادامه:
پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوارو تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدمپریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمولکه همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومینضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدمپیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشترنگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شدهفهمیدم تو غذامون ع×و×ض×ی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودمبیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودمدهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانیهمه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشتچند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بستهبدنش کاملا بـر×ه×ن×ه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشترکرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگربودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد و در زیر زمین نگه میداشت مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشتو مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمهلحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعدآرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشیدو از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شدآخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین روبروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بودو سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودندمثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بودبا نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بودتازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کردو همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشانبسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتادهنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بودکه سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانستبدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کردپیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتومیدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچیدو بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستندهمین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتادزن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدشزن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بوداما سوییچ دست پیرمرد بود!سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کندفقط تهدید کنان پارس میکرد...نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشتاما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستنددرست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسیدهمه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمکمرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشانمهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعدمیام کمک شما؟!؟؟مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشتچند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبرهو چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشتمرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفهبرای چی از اینور میرید؟مرد پاسخ داد: یه میانبره!مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد وعکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دیدتازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدنمهسا فریاد زد: دزد ع×و×ض×ی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودیباسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنهمرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمتسپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کردو گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بودو موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بودصدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک کهماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردندمهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابلشناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین