داستانک شماره ۱۴
نام داستانک: دستها
دکتر دستگاه استوسکوپ را به گردن آویخت.
- آقای ودربی، جواب آزمایشات شما منفی بوده و معاینههای من، چیز غیرطبیعیای را نشان نمیدهند.
آدام به خوبی میدانست جملهی بعد قرار است چه باشد.
- من دیوانه نیستم دکتر!
- متاسفم، اما هیچ دلیل جسمانی برای اینکه شما گاهی اوقات کنترل دست خود را از دست میدهید، وجود ندارد. شاید یک روانشناس یا روانپزشک بتواند کمک خوبی بکند.
- من به درمان احتیاجی ندارم! یک راه قطعی میخوام. به نظر میرسه چیز لعنتیای کنترل زندگی من رو به عهده داره. من نمیتونم شغلی داشته باشم و تحت تعقیب پلیس به علت حمله به همسایهام هستم که تقریباً نزدیک بود او را بکشم! نمیتونم بذارم این موضوع ادامه پیدا کنه... .
اما پس از دو هفته مصرف داروهایی که روانپزشک تجویز کرده بود، باز هم آدام هیج بهبودیای در خود ندید و مطلقاً افسرده شد. کاملاً معتقد بود برخلاف گفتهی پزشکان، این مشکل مرتبط به روان او نبوده.
در آن شب آخر، آدام شکست خورده خود را روی کاناپه رها کرد و تا جایی که میتوانست، در سکوت به نقطهای دور خیره شد. سپس، ناامید و نامتعادل به گاراژ رفت و ارهی روی میزش را روشن کرد. در آخر نیز دستش را پایین آورد و زیر اره گذاشت... .
کارآگاه آرمسترانگ وارد گاراژ شد و به سوی افسران لباس فرم به تنی رفت که بالای بدن آغشته به خون آدام ایستاده بودند. او موشکافانه صحنه را بررسی کرد.
- کارآگاه آرمسترانگ، این صحنه به شدت عجیبه.
- چطور؟
- نگاهی به جسد بندازید. شخص گویه دستش رو زیر اره گذاشته، قطع کرد و آنقدر خون از دست داد که مرد... .
- خوب؟
- ولی ما دست قطع شده رو هیچ جا پیدا نکردیم!