. . .

تمام شده ترجمه مجموعه داستانک سلطه هراس/بخش سوم | «Ara» کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #1
نام مجموعه داستانک: سلطه هراس/بخش سوم

نویسنده:
متغیر
داستانک11: MeanPete
داستانک12: minnboy
داستانک13: IPostAtMidnight
داستانک14: minnboy
داستانک15: sabethook

مترجم: Ara (هستی همتی)
@sirius

ژانر: ترسناک، تخیلی

زبان مبدا: انگلیسی
زبان مقصد: فارسی
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2

داستانک شماره 11
نام داستانک : جهنم


همه جا در تاریکی مطلق بود. تنها دلیلی که باعث میشد بدانم درون غار هستم، آن بود که تازه از ورودی اش عبور کرده بودیم. دیوار صخره‌‌ای پشت سر من قرار داشت و سقفی به چشم نمی‌‌خورد. می‌‌دانستم این همان چیزی ست که دین درباره‌‌اش صحبت می‌‌کند؛ چیزی که انسان از آن می‌‌ترسد...
من به تازگی وارد جهنم شده بودم و در آن فضای غار مانند، بوی تعفن گوشت گندیده‌‌ای را احساس کردم که مرا در بر گرفته بود. سپس صدایی آمد که منشأاش، مشخص نبود.
- خوش اومدی. تو کی هستی؟
سعی کردم خونسردی‌‌ام را حفظ کنم.
- خود شما می‌‌دونید.
و حدسم درست بود.
تو شیطان هستی!
لکنت زبان به سراغم آمد و به سرعت، خونسردی‌‌ام را از دست دادم.
- چرا؟ من تا آنجا که می‌‌توانستم، خوب زندگی کردم!
با پایان یافتن سخنانم، سکوت فضا را در بر گرفت. به نظر آمد یک ساعت از پرسیدن سوالم می‌‌گذرد.
- چه انتظار دیگه‌‌ای داشتی؟
صدا صبوری، اما نفوذ و قدرت را باهم داشت.
- نمی‌‌دانم، هرگز به هیچ یک از این‌‌ها اعتقاد نداشتم.
عجولانه ادامه دادم.
- آن‌‌ها می‌‌گویند بزرگترین ترفند شما این است که بشر را متقاعد کنید وجود ندارید.
- نه بزرگترین ترفند من متقاعد کردن بشر بود که راه دیگری وجود دارد.
- خداوند وجود ندارد؟
غار لرزید.
- من خدا هستم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3

داستانک شماره 12
نام داستانک: تصادف


ساعت یک بامداد بود و گای هالورسون در اتاق نشیمن تاریک خود نشسته بود. بیش از یک ساعت می‌‌گذشت که او حرکتی نکرده بود. تصادفی که در هنگام عصر رخ داده بود، مدام در ذهنش به پس و پیش می‌‌رفت. چراغ قرمز شده بود، اما او عجله داشت و شتاب گرفت. ناگاه تاری نارنجی رنگی در کنارش پدید آمد و در عرض یک ثانیه، برخوردی با یک دوچرخه رخ داد و دوچرخه سوار، از روی کاپوت غلت زد و روی سنگ فرش خیابان افتاد. او وحشت کرد و با فشردن پایش روی گاز، پا به فرار گذاشت و تا رسیدن به خانه‌‌اش، دست از نگاه کردن به عقب از طریق آینه بر نداشت. خودش را ملامت می‌‌کرد که فرار کرده است، اما پیش از این او هیچ جرمی مرتکب نشده بود و با تصور سال‌‌ها زندان، به خطر افتادن شغلش، خانواده‌‌اش و حرفه‌‌اش، گریخته بود. بهتر نبود به نزد پلیس می‌‌رفت؟ می‌‌توانست از عهده‌‌ی هزینه‌‌ی وکیل بر بیاید.
ناگهان کسی به در تقه ای کوبید و قلب او، در سینه فروریخت و جهانش گویا تار شد. تصور می‌‌کرد پیدایش کردند. چاره‌‌ای جز باز کردن درب نبود و گریختن، فقط همه چیز را بدتر می‌‌کرد. او لرزید و برخاست و به سمت در رفته، آن را باز کرد. افسر پلیس زیر چراغ ایوان ایستاد.
- آقای هالورسون؟
آهی شکست خورده بیرون داد.
- بله، اجازه بده...
- من متاسفم، اما اخبار بدی دارم. عصر امروز، پسرتون حین دوچرخه سواری، دچار سانحه تصادف با راننده‌‌ی اتومبیلی شد که گریخت و پسرتون، در صحنه در گذشت. برای این بدشانسی، متاسفم!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4

داستانک شماره 13
نام داستانک: دفعه بعد، بهتر خواهید دانست


آیا تا به حال به اتاق رفته‌‌اید و یک خون آشام پیدا کرده‌‌اید؟ نه از نوع با جذبه‌‌اش، موجودی کثیف با اندام استخوانی و پوست خاکستری؟ نوعی که حین ورود خرخر میکند و طوری رفتار می کند که گویی قصد پریدن دارد. از آن نوعی که با چشمان فرو رفته، شما را گیج میکند و سوی خودش سوق می‌‌دهد و باعث می‌‌شود حین دیدن چیز هراس انگیز، نتوانید بگریزید. تا الان شده که قلب شما دیوانه وار بتپد، اما نتوانید حرکت کنید و پاهایتان از فرار امتناع کنند؟ آیا عبور آرام موجودی در تاریکی را احساس کرده‌‌اید؟ آیا دستی را که روی سر و دست دیگری را که روی چانه‌‌ی شما قرار می‌‌گیرد تا گردنتان را بالا بیاورد را تجربه کرده‌‌اید؟ آیا لغزش زبانی را که دنبال شریان شماست، به عینه دیده‌‌اید؟ آزاد شدن خش خش نفسش را روی پوستتان، حس کرده‌‌اید؟ تا به حال شنیده‌‌اید که تمام خون‌‍‌آشام‌‌ها از خون تغذیه نمی‌‌کنند و برخی، غذای خود را از افکار انسان‌‌ها تامین می‌‌کنند؟ بگذارید سوال دیگری را بیان کنم؛ آیا تا به حال به اتاق رفته‌‌اید و ناگهان فراموش کرده‌‌اید چرا آنجا آمدید؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5


داستانک شماره ۱۴
نام داستانک: دست‌‌ها



دکتر دستگاه استوسکوپ را به گردن آویخت.

- آقای ودربی، جواب آزمایشات شما منفی بوده و معاینه‌‌های من، چیز غیرطبیعی‌‌ای را نشان نمی‌‌دهند‌.

آدام به خوبی می‌‌دانست جمله‌‌ی بعد قرار است چه باشد.

- من دیوانه نیستم دکتر!

- متاسفم، اما هیچ دلیل جسمانی برای اینکه شما گاهی اوقات کنترل دست خود را از دست می‌‌دهید، وجود ندارد. شاید یک روانشناس یا روانپزشک بتواند کمک خوبی بکند.

- من به درمان احتیاجی ندارم! یک راه قطعی می‌‌خوام. به نظر می‌‌رسه چیز لعنتی‌‌ای کنترل زندگی من رو به عهده داره. من نمی‌‌تونم شغلی داشته باشم و تحت تعقیب پلیس به علت حمله به همسایه‌‌ام هستم که تقریباً نزدیک بود او را بکشم! نمی‌‌تونم بذارم این موضوع ادامه پیدا کنه... .

اما پس از دو هفته مصرف داروهایی که روانپزشک تجویز کرده بود، باز هم آدام هیج بهبودی‌‌ای در خود ندید و مطلقاً افسرده شد. کاملاً معتقد بود برخلاف گفته‌‌ی پزشکان، این مشکل مرتبط به روان او نبوده.

در آن شب آخر، آدام شکست خورده خود را روی کاناپه رها کرد و تا جایی که می‌‌توانست، در سکوت به نقطه‌‌ای دور خیره شد. سپس، ناامید و نامتعادل به گاراژ رفت و اره‌‌ی روی میزش را روشن کرد. در آخر نیز دستش را پایین آورد و زیر اره گذاشت... .

کارآگاه آرمسترانگ وارد گاراژ شد و به سوی افسران لباس فرم به تنی رفت که بالای بدن آغشته به خون آدام ایستاده بودند. او موشکافانه صحنه را بررسی کرد.

- کارآگاه آرمسترانگ، این صحنه به شدت عجیبه.

- چطور؟

- نگاهی به جسد بندازید. شخص گویه دستش رو زیر اره گذاشته، قطع کرد و آنقدر خون از دست داد که مرد... .

- خوب؟

- ولی ما دست قطع شده رو هیچ جا پیدا نکردیم!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6

داستانک شماره ۱۵
نام داستانک: او پشت پنجره‌‌ام ایستاده بود!


نم‌‌دانم چه شد که سرم را بالا آوردم، اما او آنجا بود! مقابل پنجره‌‌ی اتاقم ایستاده و پیشانی‌‌اش را به شیشه چسبانده بود. چشمانش رون بودند و حالت آرامی داشتند. همچنین لبخند کش آمده‌‌ای بر لب داشت.

همسرم، طبقه‌‌ی بالا خوابیده و پسرم درون تخت خوابش بود و من، توانایی حرکت نداشتم؛ یخ زده سرجایم مانده بودم و او را می‌‌نگریستم. لبخندش، تغییری نمی‌‌کرد، اما دستش را بالا آورد و به شیشه چسباند. موهای مات داشت، پوست زردرنگ و صورتی که از شیشه رد شد! توان تکان خوردن نداشتم و نگاهش می‌‌کردم که پیش می‌‌آمد... .
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما مترجم عزیز.
بدین وسیله پایان ترجمه اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار ترجمه|
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین