. . .

متروکه ترجمه رمان التیام قلب او (Healing her heart)| آی-جیا

تالار تایپ رمان‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #1
نام رمان: التیام قلب او (Healing her heart)
نام نویسنده: لارا اسکات
ژانر: عاشقانه
مترجم: آی-جیا

خلاصه: دکتر گیب آلن یک قانون در مورد قرار گذاشتن با همکارانش دارد؛ اما وقتی با پرستار اورژانس لاریسا آشنا می‌شود، همه‌چیز تغییر می‌کند. گیب متوجه می‌شود لاریسا کسی است که باید در مورد معنای واقعی بخشش بیاموزد؛ این گیب است که می‌تواند به التیام قلب او کمک کند.
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #2
پی‌نوشت نویسنده:
لطفاً توجه داشته باشید که این یک اثر داستانی است. نام‌ها، شخصیت‌ها، مکان‌ها و حوادث تخیل و ساخته ذهن نویسنده است و هر شباهتی به افراد واقعی زنده یا مرده، تجارت موُسسات، رویدادها و مناطق کاملاً تصادفی است.

***

فصل اول

- لاریسا! من یه بیمار جدید رو برات در اتاق چهار گذاشتم.
مری هاینز، پرستار مسئول بخش اورژانس بیمارستان امید شهرستان را صدا کرد.
- باشه.
لاریسا گزارش خود را که درمورد ترخیص بیمار اخیرش بود به پایان رساند‌ و سپس از کامپیوتر دور شد.
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود؛ اما اورژانس جمعه شب‌ها یا بهتر می‌شود گفت بامداد شنبه‌ها همیشه شلوغ بود.
هنگامی که داشت از کنار اتاق چهار عبور می‌کرد با دیدن چهره‌ی آشنای بیمارش در آستانه در ایستاد.
آنی هینکل! زنی پنجاه ساله که یک دهه بزرگ‌تر از آن‌چه که باید به‌نظر می‌رسید، به صورت گهواره‌ای نشسته و بازوانش را در آغوش گرفته بود به طوری که دست راستش بر روی سینه‌اش قرار داشت.
نه! دوباره نه! موهای ریز پشت گردنش با نگرانی بلند شده بودند.
این بار دوم بود که آنی در طول ماه گذشته در این‌جا حضور داشت. آخرین بار به‌دلیل کبودی دور چشمش که قسم خورد ناشی از مشت شوهرش کورت نبوده است، این‌جا بود؛ اما داستان او این‌بار چه فرقی خواهد داشت؟!
لاریسا نفس عمیقی کشید و قبل از ورود به اتاق به آرامی گفت:
- سلام آنی!
- سلام.
نگاه آنی به سختی به سمت لاریسا چرخید؛ اما خیلی زود نگاهش را از او دزدید و به بازویش خیره شد.
لاریسا صدایش را آرام نگه داشت و پرسید:
- با مچ دستت چی‌کار کردی؟!
او این تصور را داشت که آنی در لبه‌ی تخت نشسته و اگر در گوشه‌ای قرار می‌گرفت در فرار تردید نمی‌کرد.
- من از تراس جلویی خونه افتادم؛ شما که می‌دونید من چه‌قدر بداخلاق و کله‌شقم!
آنی دوباره از نگاه کردن به لاریسا سرباز زد و همچنان آن‌طور به بازویش خیره شد و به اندازه کافی سخت تمرکز کرد که گویی جراحت ممکن است خود به خود التیام بخشد.
لاریسا زمزمه کرد:
- ولی فکر نمی‌کنم همیشه ان‌قدر بی‌تفاوت و بی‌خیال باشی! بهم نشون بده کجات درد می‌کنه.
آنی برای نشان دادن خال تیره‌ای، دست چپش را بر روی مچ دست راست کبود شده‌اش گذاشت و گفت:
- همین‌جا.
لاریسا با دیدن آسیب‌دیدگی کمی نگران شد؛ هیچ راهی وجود نداشت که باور کند این اتفاق بر اثر سقوط از تراس باشد. او به وضوح می‌توانست حدس بزند که دست بزرگ یک مرد به اندازه کافی به آن فشار وارد کرده است که باعث این کبودی شده باشد.
او قطعاً از این‌که اگر چند استخوان شکسته در زیر آن رنگ پوست وحشتناک پنهان نشده باشد، تعجب می‌کند.
با تلاش صدایش را آرام نگه داشت:
- باشه؛ من اول برای این‌کار باید برات یه کیسه یخ بگیرم و مطمئنم که دکتر اجازه این کار رو بهم میده، یه عکس از مچ دستت هم لازم دارم. برای تسکین دردت چیزی نیاز داری؟
آنی با بی‌تفاوتی شانه‌هایش را بالا انداخت.
- شاید یه مسکن بتونه کمک کنه و این‌کار رو انجام بده.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #3
لاریسا سرش را تکان داد و فکر کرد که زن بیچاره به چیزی بیش از یک مسکن نیاز دارد. او موجی از درماندگی را کنار زد و پرسید:
- جای دیگه‌ای هم آسیب دیده؟ شاید سرت یا دنده‌هات ضربه دیده باشه.
- نه فقط مچ دستم.
- بسیار خب؛ من با دکتر آلن حرف می‌زنم و بلافاصله برمی‌گردم. مطمئن باشم جای دیگه‌ت درد نمی‌کنه دیگه؟
سرش را تکان داد نگاهش لحظه‌ای از روی بازویش جدا و باعث گره خوردن نگاه لاریسا بر روی شکم کبود شده و دردناکش شد.
لاریسا علائم و نشانه‌های سوءاستفاده را تشخیص داد.
او خوب می‌دانست تاریکی خاطرات گذشته آنی تهدیدش می‌کرد و آنی سخت در تلاش برای مبارزه کردن با آن‌ها بود.
لاریسا برای کنترل نگه داشتن احساسات خود یک بسته یخ را از قفسه عرضه چنگ زد و سپس برای پیدا کردن دکتر گیب آلن، پزشک مسئول بیماران تیمش به اورژانس رفت.
دکتر تلفنی همراه تلفن بیمارستان درمورد بستری یکی از بیمارانش صحبت می‌کرد.
لاریسا منتظر او در همان نزدیکی ایستاد تا تماسش تمام شود؛ او آرنجش را روی میز پذیرش اورژانس قرار داد و سنگینی‌اش را روی میز انداخت.
بالأخره بعد از چند دقیقه تماس را به پایان رساند و تلفن را سرجایش گذاشت و به روی لاریسا لبخند گرمی زد.
- سلام لاریسا! چه‌خبر؟
لبخند او بیش از حد جذاب بود؛ لاریسا ماه‌ها بود که با این احساس گنگ و ناآشنا مبارزه می‌کرد و او فکر می‌کرد تا حالا به خوبی احساسات خود را پنهان می‌کند.
- من به کمکت نیاز دارم؛ میشه بیمارم رو در اتاق چهار معاینه کنی؟!
و بعد با لحنی ملایم و صدایی آرام ادامه داد:
- من فکر می‌کنم که اون مورد آزار فیزیکی قرار گرفته.
لبخند گیب محو شد.
- مطمئنی؟
او فقط شش ماه بود که در اینجا، در بیمارستان امید شهرستان به عنوان پرستار استخدام شده بود؛ اما او فکر می‌کرد تا الآن شایستگی خود را ثابت کرده.
اخم کرد و پاسخ داد:
- به من اعتماد کن؛ من مطمئنم.
گیب سرش را تکان داد.
- خیله خب، اجازه بده این پذیرش بستری رو تموم کنم و بعد برای معاینه میام.
- ممنونم.
لاریسا با یک کیسه یخ به اتاق آنی برگشت؛ کیسه یخ را بین دستانش گذاشت.
- بذار این روی مچ دستت باشه تا ورمش کم‌تر بشه. دکتر آلن زود به این‌جا میاد.
آنی درحالی‌که که کیسه یخ را روی مچ دستش می‌گذاشت اخمی کرد؛ اما چیزی نگفت.
لاریسا تلاش کرد کلمات مناسب را پیدا کند و کنار هم بگذارد تا باعث ناراحتی او نشود.
- آنی! لازم نیست پیش کسی که بهت آسیب می‌زنه بمونی! ما برنامه‌هایی داریم که می‌تونه بهت کمک کنه تا در امنیت باشی.
آنی به سرعت انکار کرد:
- نه! هیچ‌کس به من صدمه نمی‌زنه.
صدایش با خشم و به صورت غریزی بلند شد.
- بهت گفتم از تراس افتادم!
لاریسا می‌دانست که باید به صورت ظاهری حرف او را قبول کند وگرنه ممکن زن به خوذش صدمی‌ای بزند.
- باشه، معذرت می‌خوام. من فقط دوست ندارم که کسی به تو صدمه بزنه.
او مجبور شد یک لبخند اطمینان‌بخش بزند.
- تو آدم خوبی هستی و مطمئنا مستحق همچین رفتاری نیستی! اوه ببین دکتر آلن داره میاد.
گیب بلافاصله بعد از وارد شد به اتاق شروع به حرف زدن کرد و روبه آنی پرسید:
- حالتون چطوره خانم هینکل؟ من این‌جام تا بفهمم ممکنه مچ دستت شکسته باشه یا نه!
آنی: من از تراس افتادم.
داستانش را مانند یک طوطی تکرار می‌کند.
کیب درحالی‌که کیسه یخ را روی مچ دست او برمی‌داشت زمزمه کرد:
- هوم.
وقتی جراحت را دید ابروهایش درهم پیچیدند و اخم شدیدی کرد.
او به آرامی و با حالت جدی‌ای پوست دست آنی را بررسی کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #4
- ما به چندتا چیز نیاز داریم و همین‌طور یه عکس از مچ دستت.
لاریسا به سرعت وارد یارانه شد و همان‌طور که سفارش‌ را وارد می‌کرد پرسید:
- آی‌پی و نمای جانبی؟
گیب: آره.
گیب کیسه یخ را عوض کرد و نگاهی مشکوک به آنی انداخت و به صراحت گفت:
- می‌دونی که این از یه افتادن ساده نمی‌تونه اتفاق افتاده باشه.
- چرا، چرا؛ من از تراس افتادم.
صدای آنی ناامید کننده به‌نظر می‌رسید.
نگاه ناامید گیب به نگاه لاریسا گره خورد؛ او دقیقاً می‌دانست لاریسا به چه چیزی فکر می‌کند.
لاریسا سرش را تکان داد و سعی کرد این فکر را از خود دور کند و سپس به سمت آنی چرخید و گفت:
- خب پس سعی کن استراحت کنی. به زودی تو رو برای عکس‌برداری از مچ دستت به اون‌جا می‌برم. دکتر آلن! به‌نظر شما برای تسکین درد آنی یه دوز پِرکُکِت کافیه؟
- عالیه!
و سپس همراه لاریسا از اتاق خارج شد.
لاریسا به سمت داروها رفت. خودکار را از روی میز برداشت و مشخصات نیاز برای پرونده آنی از جمله شماره شناسایی و... را پر کرد.
کشوی داروهای پرککت را باز کرد و درون سرنگ یک دوز از آن را پر کرد و دوباره کشو را بست. وقتی چرخید، تقریباً به گیب برخورد کرد.
گیب با صدای آهسته زمزمه کرد:
- ما باید به کلانتری اطلاع بدیم.
- می‌دونم.
قوانین ایالت ویسکانسین درمورد موارد سوءاستفاده بسیار جدی و مشکوک بود.
با این حال لاریسا می‌دانست انجام کار درست ممکن است نتیجه معکوس داشته باشد؛ او باید به دنبال راه‌حل بزرگ‌تری می‌گشت.
- اما تو حرف اون رو شنیدی. هیچ راهی وجود نداره که این اتهامات رو نسبت به شوهرش قبول و مطرح کنه. من می‌ترسم وقتی معاون درباره این اتفاق سؤال بپرسه عصبانی‌تر بشه.
گیب انگشتانش را لای موهای قهوه‌ای تیره‌اش فرو برد.
- حق با توئه؛ اما ما چه انتخابی دیگه‌ای می‌تونیم داشته باشیم؟!
لاریسا از این احساس درماندگی نفرت داشت.
- نمی‌دونم!
سیستم قانون کشور قرار بود از قربانیان حفاظت کند؛ اما بیشتر اوقات یک مجرم چرخه‌ای ایجاد می‌کرد که توانایی شکست دادن آن وجود نداشت، مگر این‌که قربانی آن را قبول کند؛ اما خیلی از قربانیان این‌کار را نمی‌کردند.
- اجازه بده اول با مددکار اجتماعی صحبت کنم؛ باشه؟
- بسیار خب؛ اما مشاوره درباره خشونت خانگی به اون کمکی نمی‌کنه.
گیب با اخم تیره‌ای ادامه داد:
- ما باید با مقامات تماس بگیریم.
لاریسا سرش را تکان داد و با افکار غرق شده فهمید حق با اوست و امیدوار شد پلیس بهتر از او و گیب می‌تواند به آنی کمک کنند.
او چشمانش را بست و دعا کرد که آنی دوباره به اورژانس با صدماتی که به مراتب بدتر از سیاهی چشم یا شکستگی مچ دست بود بازنگردد.
- خواهش می‌کنم پروردگارا آنی رو ایمن نگه دار!
***
گیب ناباورانه به معاون خیره شد.
- تو داری به من میگی این چیزی نیست و نمی‌تونی انجامش بدی؟!
معاون آرمبراستر در یک حرکت درمانده کف دست‌هایش را بالا برد.
- تو چی می‌خوای به بگی؟ من می‌تونم کورت هینکل را به زندان بندازم؛ اما اگه اتهامات رو قبول نکنه صبح نشده میاد بیرون.
این حرف از نظر گیب نمی‌توانست درست باشد.
- مطمئناً شواهد کافی برای متهم کردن کورت بدون شهادت آنی و وجود علائم سوءاستفاده وجود داره؟
- ببین، شاید اون اعتراف کنه که کورت اون رو محکم گرفته و او به سرعت دور شده و اوه؟ می‌تونی تصور کنی که چه بلایی سر ما میاد؟
معاون آه سنگینی می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- بدون شهادت آنی علیه کورت این ممکنه به نوعی تصادف به نظر برسه به جای سوءاستفاده‌ عمدی و اون صاف‌صاف راه خودشو میره.
گیب با حس کردن رایحه وانیل متوجه حضور لاریسا در کنار خود شد؛ به خوبی می‌توانست حدس بزند که او آزرده و ناراحت شده است.
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #5
بدون در نظر گرفتن این موضوع، او توجه خود را بر روی مشکل مورد نظر متمرکز کرد.
او فقط نمی‌توانست باور کند کاری وجود ندارد که بتوان به صورت قانونی از آزار رساندن کورت به همسرش جلوگیری کنند. از نو و دوباره!
- درمورد سیاهی چشم چند هفته پیش نظرت چیه؟!
گیب اخم کرد.
- من اون رو به‌خاطر نمی‌آرم.
لاریسا اشاره کرد:
- شما در اون شیفت کار نمی‌کردین. من با دکتر گراندر بودم.
معاون آرمبراستر لب‌هایش را جمع کرد.
- شاید بتونیم استدلال کنیم که این اتفاق واقعاً افتاده و آنی مورد آزار کورت بوده؛ اما باز هم ممکنه رد بشه؛ مثلاً من وقتی با دخترام سافت‌بال بازی می‌کردم چشمم سیاه شد.
و لبخند تلخی زد و ادامه داد:
- دخترم الیزا بازوهای قوی‌ای داره!
گیب متوجه منظور معاون شد؛ اما این بدان معنا نبود که او مجبور است آن را قبول کند.
- پس چی‌کار می‌تونیم بکنیم؟
- ببین، اگه بخوای من می‌تونم با کورت چت کنم؛ حداقل اون می‌فهمه ما به اون نزدیکیم و... .
لاریسا حرفش را قطع و به شدت مخالفت کرد:
- نه! نکن.
- چی؟!
گیب به او خیره شد و دوباره پرسید:
- چرا نه؟
- چون اون عصبانی میشه و عصبانیت خودش رو روی آنی خالی می‌کنه.
و سپس به سمت معاون آرمبراستر چرخید و ادامه داد:
- اگر نمیشه اون رو دستگیر کرد، پس ولش کنید.
گیب نمی‌توانست چیزی که می‌شنید را باور کند؛ او داشت چه‌کار می‌کرد؟ چرا لاریسا از کمک به بیمارش عقب‌نشینی کرده بود؟
- فکر کنم اگه کورت بدونه، خوبه؛ ما باید بهش خبر بدیم.
لاریسا پرسید:
- چرا؟ این‌جوری ممکن نیست بیشتر به آنی آسیب بزنه؟
گیب یک قدم عقب رفت.
- چی؟ نه! البته که نه!
لاریسا التماس کرد:
- ولش کن! من با آنی صحبت می‌کنم، باشه؟ شاید بتونم کمک کنم این مسئله بدون دخالت پلیس حل بشه.
معاون آرمبراستر شانه بالا انداخت.
- خب اگه چیزی تغییر کرد به منم بگید.
مری به گیب زنگ زد:
- گیب؟ ما این‌جا به کمکت احتیاج داریم.
گیب روبه لاریسا برگشت و گفت:
- باید برم؛ این بیمار به‌زور نفس می‌کشه، داره بدتر هم میشه.
- تو برو؛ من با آنی صحبت می‌کنم.
با اکراه سر تکان داد و با عجله به سمت جایی که بیمار دیگری که به وضوح در مضیقه بود و مری کنارش ایستاده بود رفت.
بوق اشباع اکسیژن مانیتور اعدادی را نشان می‌داد که به طور پیوسته درحال کاهش بودند.
- باید همین حالا در سینه‌ش لوله‌گذاری کنیم.
تمام افکارش درمورد سایر بیمارانش به سرعت با تمرکز بر نجات جان این آقا از بین رفت.
لوله تنفس را گذاشت و سپس با سرعت منبع اکسیژن را وصل کرد و چندین نفس آرام و عمیق را به او داد.
مرسی با رضایت اعلام کرد:
- دو به روی نود درصد نشست.
درمانگر تنفسی آمد تا لوله را محکم کند. گیب علائم حیاتی این مرد را زیر نظر داشت؛ اطمینان می‌داد که دست‌کم اتفاق دیگری برایش نمی‌افتند.
- خب، با آی‌سی‌یو تماس بگیرید و به آن‌ها بگین که یه بیمار جدید داریم.
مری قول داد:
- انجام میشه.
گیب یک بررسی سریع بصری روی سایر بیماران تحت مراقبت خودش انجام داد و سپس به سمت جایی که لاریسا در کنار آنی هینکل نشسته بود برگشت.
آنی به گچ مچ دستش خیره شده بود. در واقع مچ دستش دو شکستگی جزئی را متحمل شده بود که می‌توانست به مراتب بدتر باشد؛ خبر خوب این بود بود که او نیازی به جراحی نداشت.
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #6
خبر بد این بود که او باید آنی را مرخصی می‌کرد و این یعنی برگشت به خانه و رفتار توهین‌آمیز همسرش به او شروع میشد.
او پشت در مکث کرد و به آرامی به صحبت‌های لاریسا با آنی گوش سپرد.
لاریسا درحالی‌که کاغذ تا شده و کوچک شده‌ای را در دست سالم آنی می‌گذاشت گفت:
- این نام و شماره تلفن منه. اگه احساس می‌کنی می‌ترسی یا در امان نیستی با من تماس بگیر؛ فقط می‌خوام صحبت کنم. خوشحال میشم هر جور شده بتونم کمک کنم.
آنی زمزمه کرد:
- متشکرم. اما واقعاً خوبم؛ فقط کمی گیجم.
لاریسا پرسید:
- یادته بهت چی گفتم؟
آنی به آرامی نگاهش را بالا برد تا نگاه لاریسا را ببیند و زمزمه کرد: «بله» که مانند یک پذیرش ساده به نظر می‌رسید.
لاریسا تکرار کرد:
- هر وقت خواستی با من تماس بگیر.
- حتماً.
گیب برای لحظه‌ای طولانی آن‌جا ایستاد و آرزو کرد که ای کاش همه‌‌چیز را از آن گفت‌وگو می‌شنید. او از همان ابتدا این را حس کرده که لاریسابا آنی همذات پنداری کرده که نمی‌توانست تصورش را بکند؛ به‌خاطر تجربیات قبلی او در اورژانس؟ یا از فکر چیز شخصی‌تر دیگری صدمه می‌دید؟ از شدت عصبانیت متعجب شد.
او دستور ترخیص آنی را امضا کرد و نتوانست این فکر را از ذهنش بیرون کند.
از لحظه‌ای که او برای اولین بار با لاریسا ملاقات کرد، آن‌ها به نوعی ناخودآگاه با هم ارتباط برقرار کردند. او جذب لاریسا شده بود؛ اما نه فقط به‌خاطر چهره زیبا و موهای نرم، موج‌دار و بلوندش، بلکه بیماران و علایق مشترکی مانند دویدن داشتند. او را دیده بود که چندین بار که به مسیرهای دویدن می‌رفت و همیشه به او اشاره می‌کرد.
او باید سخت کار می‌کرد تا از او فاصله بگیرد؛ او نباید کار و عشق را باهم مخلوط می‌کرد، درسی که او به سختی آموخته بود.
او یک سال پیش به دریاچه کریستال آمده بود، غرور و شهرتش آسیب دیده و لکه‌دار شده بود؛ پس از یک سال، او احترامی را که به شدت به آن نیاز داشت را به‌دست آورد.
او امیدوار بود که بتواند به زودی مدیریت پزشکی فوریت‌های پزشکی را به دست آورد.
گذشته دردناک او یک بار برای همیشه این اجازه را نمی‌داد که حتی به رابطه شخصی فکر هم کند؛ به خصوص با یکی از آن پراستاران.
اما همان‌طور که لاریسا را تماشا می‌کرد که آنی را در آغوش می‌گیرد و او را از در بیرون می‌برد نمی‌توانست آرزو کند که کاش در شرایط مختلف با لاریسا ملاقات می‌کرد، این‌که او پرستاری نبود که با او در اورژانس کار می‌کرد؛ چون او را خیلی دوست داشت.

***
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

EATEN.AF

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
3816
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-02
آخرین بازدید
موضوعات
143
نوشته‌ها
481
راه‌حل‌ها
1
پسندها
1,781
امتیازها
413
سن
18

  • #7
فصل دوم
لاریسا مابقی ساعت‌های شیفت شب دوازده ساعته خود را به پایان رساند و سپاسگزار بود که جریان بیماران به اندازه قطره‌ای کاهش یافته است. نگرانی‌های عمیق او بیش از آنی هینکل و آگاهی مضحک او از گیب، هم از نظر فیزیکی و هم از نظر ذهنی خسته‌‌اش کرده بودند.
بیرون از بیمارستان مکث کرد تا با هیبت به طلوع خورشیدی که در افق بالا و از شرق می‌لغزد خیره شود؛ این منظره زیبا به بازگرداندن حس آرامش او کمک کرد.
خدمات کلیسا نیز خوب خواهد بود. کلیسای کریستال لیک همیشه مراسم صبح زود برگزار می‌کرد؛ حتی اگر شنبه بود.
سوار ماشین شد و به سکت دکل کوچک، زیبا و سفید که به وضوح بین درختان قابل مشاهده است، حرکت کرد.
او خوشحال بود که آخر هفته روز یادبود بود؛ چون دو روز بعد را مرخصی داشت و مجبور به بازگشت به به کار نبود.
از آن‌جایی که شیفت‌های دوازده ساعته را تحمل می‌کردند، روزهای تعطیل اضافی هم فوق‌العاده دردناک بودند.
در مقابل چراغ قرمز توقف کرد. چنان خمیازه کشید که آرواره‌اش باز شد. پلک‌هایش سنگین و غیرقابل تحمل بودند؛ چشمانش را با تلاش باز کرد. شاید بهتر است از خدمات کلیسا صرف نظر کند و به خانه برود؛ چرا که احتمالاً تلاشش برای بیدار ماندن بیهوده بود و به هر حال به خواب می‌رفت.
آپارتمان او تنها چند مایل دورتر بود. خوشبختانه او موفق شد بدون مشکلی به خانه برود.
او زنگ ساعت خود را تا پنج ساعت دیگر به صدا درآورد تا دوباره بتواند بیدار شود.

پنج ساعت بعد که زنگ ساعتش به صدا درآمد، ناله کرد و به سمت آن رفت تا خاموشش کند. تک‌تک سلول‌های بدنش هوس خواب بیشتری داشتند؛ اما او خودش را مجبور کرد تا بیدار بماند.
یک فنجان قهوه و یک صبحانه سبک به از بین بردن این خواب‌آلودگی کمک می‌کرد.
او از پشت پنجره به نور درخشان خورشید خیره شد.
چیزی که او نیاز داشت هجوم خوبی از آدرنالین بود. او وسایل دویدنش را بیرون کشید. یک گیره کمک کرد تا دوباره موهای مج‌دارش را دم اسبی ببندد و از گردنش دور کند.
هنگامی که او از خانه بیرون رفت، اشعه‌های خشن خورشید را مسدود کرد.
همیشه نیم مایل اول سخت‌ترین بخش دویدن بود. یک بار که گام برداشت و او را زخمی کرد؛ اما در امتداد مسیر دویدن که درختان سر به فلک کشیده سایه انداخته بودند باعث میشد همه این سختی‌ها را احساس نکند. ماهیچه‌هایش با ریتمی هیجان‌انگیز شک می‌شوند.
غیر از حضور در کلیسا، دویدن تنها زمانی بود که او احساس نزدیکی به خدا می‌کرد و در سکوت دعایی را می‌خواند.

صداهای خنده از راه دور از دریاچه بلند شد، جایی که مردم محلی و گردشگران درحال لذت بردن از آب بودند.
او در یک آپارتمان کوچک در خارج از شهر بدون دسترسی مستقیم به دریاچه زندگی می‌کرد، اگر‌چه خرید یک خانه کوچک در کنار آب یکی از اهداف او بود؛ با لخند فکر کرد شاید سال بعد این کار را می‌کرد.
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین