. . .

همگانی تاپیک جامع تعریف روایات ترسناک

تالار روایات

Moon light<3

رفیق رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دارچینِ سبـز
شناسه کاربر
1049
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
779
نوشته‌ها
1,855
راه‌حل‌ها
5
پسندها
44
امتیازها
438
وب سایت
pin.it

  • #1
با سلام خدمت کاربران تالار وحشت

از این به بعد میتونید روایات یا داستان های ترسناک خودتون رو در اینجا تعریف کنید...

و فقط یادتون باشه هیچی به ائون موضوع اضافه نکنین و حقیقت محض باشه...

خواب هم میشه..

با تشکر از کاربران تالار وحشت....

لحظات ترسناکی براتون ارزو میکنم....

اسپم ممنوع !
:woman-zombie::zombie:
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #2
بین دو تا چهار سالگی( اینو دقیق یادم نیست) یه خوابی رو می‌دیدم( عجیب اینه اون خوابو دقیق یادمه) که مرتب تکرار می‌شد. این خواب اولش از یه تور دروازه شروع می‌شد، بعد می‌دیدم که با یکی فوتبال بازی می‌کنم ولی اون شخص رو نمی‌دیدم و با این حال می‌دونستم آدم نیست. فقط صداشو می‌شنیدم: وِیو وِیو وِیو ویو و صداش هم اولش خیلی آروم بود بعد کم کم بلند می‌شد و می‌دیدم تور دروازه که ازم دوره هی نزدیک و نزدیک‌تر میشه. این برام یه کابوس وحشتناک بود و هیچ وقت هم تموم نمی‌شد. ازش خیلی خیلی می‌ترسیدم. هر شب هم تکرار می‌شد. بعد که از خونه‌ای که توش بودیم اسباب کشی کردیم. اون کابوس تموم شد.

شاید باور نکنین ولی این که گفتم واقعی واقعیه. هنوز عین یه تصویر زنده جلوی چشمم مونده.( از دو تا چهار سالگیم خاطرات دقیق و واضح زیادی دارم. بدون کم و کاست)
 
آخرین ویرایش:

Moon light<3

رفیق رمانیکی
رمانیکی
نام هنری
دارچینِ سبـز
شناسه کاربر
1049
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
779
نوشته‌ها
1,855
راه‌حل‌ها
5
پسندها
44
امتیازها
438
وب سایت
pin.it

  • #3
خب این مربوط میشه به خواب های وحشتناک من...
من توی یک خونه ای بودم که نمیدونم کجا بود و یک اتاق رو به روی من قرار داشت.. در را باز کردم و یک قفسه کتاب دیدم که فقط یک کتاب روش بود و اون کتاب تصویر انابل بود.. رفتم به سمت کتاب ولی احساس کردم یکی بغلم وایستاده اروم چرخیدم و دیدیم انابل بقل گوش من داشت یسری نجوا میخوند.. فقط سریع دویدم و فرار کردم...
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #4
به تازگی در محل کار داداشم اتفاقاتی افتاده که فقط می‌خوام براتون تعریف کنم ولی چون خودم ندیدم نمی‌تونم تأیید کنم که واقعیت داره. داداشم می‌گفت نگهبان شیفت شب داشته تصویر دوربینای مدار بسته‌رو چک می‌کرده که متوجه شده یه چیز سفید از جلوی دوربین رد میشه. نگهبان بلافاصله با یکی از کارمندا که توی یکی از خونه‌های سازمانی محل کارشون زندگی می‌کنه( خونه‌ها توی حیاط پشتی ساختمون محل کار داداشم هستن ) تماس میگیره. این کارمند یه باغچه توی محوطه‌‌ی خونه‌های سازمانی داره که توش سبزی و دور تا دورش گلای آفتابگردان کاشته. خلاصه این میاد بیرون، از اون ور نگهبان هم بهش ملحق میشه و متوجه میشن یه بز توی باغچه‌ست و تمام گلای آفتابگردان به اون بلندی‌رو( فقط گلاشو) قطع کرده و انداخته روی زمین و طوری هم این کارو کرده بود، انگار که یه نفر با چاقو همه‌ی گلارو قطع کرده باشه. بعد نگهبان و کارمند بزه‌رو تا یه قسمتی که یه محوطه‌ی کوچیک دور افتاده‌ و ترسناک بوده و راه به جایی نداشته و دیواراش هم خیلی بلندن تعقیب می‌کنن ولی بعدش گمش می‌کنن و هر چی دنبالش می‌گردن پیداش نمی‌کنن. داداشم میگه اونجایی که بز ناپدید شده اصلا هیچ شکاف و سوراخ و راهی به بیرون نداره و کلاً یه جای خوفناکی هم هست که کسی سمتش نمیره، تأیید هم کرد که صبح وقتی رفته سر کار، جای سم بز توی باغچه و پشگلش جایی که ناپدید شده وجود داشته. گلا هم همون‌طور قطع شده روی زمین بودن امروز هم نگهبان بهش زنگ زد گفت دیشب صدای بزه رو هم خودش هم اون کارمند شنیدن. من که فکر می‌کنم یه شوخیه و داداشم فکر می‌کنه همکاراش توهم زدن🤭 شما چی فکر می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش:

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #5
پدر من تالش هست ولی ما رشت زندگی میکنیم. اون طرفا خیلی ییلاق هست و ما توی اون ییلاقا، توی یکی شون خونه داریم. خونه امون توی یه تقریبا کوچه ست که اولش چشمه مصنوعی داره و اخرش هم میرسه به کوه. ما، یه سه شنبه با دوست صمیمی خانوادگیمون که الان شدن خانواده زن داییم، گفتیم بریم اونجا و سه شب بمونیم، یعنی تا جمعه بمونیم بعد برگردیم. شب اول که دیر رسیدیم و خوابیدیم، ولی شب دوم من پیشنهاد دادم جرعت حقیقت بازی کنیم. جوونا و نوجوونای اون خانواده و خانواده ما و چندتا همسایه، باهم جمع شدیم و بازی کردیم که رسید به من، یه دختر ۱۱ ساله به نام اسما باید از من میپرسید، منم جرعت رو انتخاب کردم. شمارو نمیدونم، ولی ما میگیم شب و تنهایی نباید پیش اب رفت؛ چون خانه اجنه رو خراب میکنیم. حالا، اون دختره به من گفت:
-برو پیش چشمه مصنوعی و دستتو ۱۰ ثانیه تو اب نگه دار! ماهم اینجا هستیم، چیزی شد به ما بگو.
منم قبول کردم، راستش دلم میخواست بفهمم واقعیت داره یا نه؟!
خلاصه که رفتم پیش اون چشمه و دستمو بردم تو اب:
-یک!
-دو!
-سه!
-چها...
نتونستم (چهار) رو کامل بگم، چون داشتم توسط دست چپم که تو اب بود به اب کشیده میشدم! وحشت زده سعی کردم با دست راستم خودمو نجات بدم ولی نشد. اون دست همچنان منو کشید و صورتم هم برد تو اب، کلمات نا مفهوم میگفتم که چون زیر اب بودم شبیه قل قل بودن. بالاخره سریع بچه ها رسیدن و اون دست که سیاه بود ولم کرد، و من فهمیدم دیگه هرگز تو شب سمت چشمه ای نرم!
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #6
بیاین یه چیزی براتون تعریف کنم. شبیه این فیلم ترسناکاست ولی واقعی واقعی🤔
توی دانشگاه یه عده دختر و پسر بودیم دور هم می‌نشستیم و همیشه بحثای جالب علمی، تاریخی و... راه مینداختیم. بعد از دانشگاه دیگه هیچکدومشون ‌‌‌‌رو ندیدم و از بینشون فقط با دوست صمیمی خودم ارتباط دارم. دقیقاً بعد از تموم شدن دانشگاه مرگ و میرها شروع شد. اولین نفر از همون جمع سرطان گرفت و فوت شد. یه بچه‌ی سه ساله ازش باقی موند. دومی و سومی توی خواب سکته کردن و فوت شدن، چهارمی کرونا گرفت و... پنجمی توی تصادف فوت کرد.
و حالا از اون جمع من و دوستم و دو نفر دیگه باقی موندیم.( دوستم میگه جمعمون نفرین شده بوده و نوبت به ما هم میرسه😂😂😂
و من هر بار بهش می‌خندم)
 

regle cassée

رمانیکی جذاب
نیمچه رمانیکی
شناسه کاربر
1435
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-24
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
592
راه‌حل‌ها
7
پسندها
3,803
امتیازها
233
محل سکونت
La terre dont je suis la reine

  • #7
خوب این یکی خاطره مربوط به ارمنستان میشه، رفته بودیم اونجا و میخواستیم برگردیم، چون راننده ها دیر کردن، دیر رسیدیم و مجبور شدم توی یه مسافرخونه نزدیک مرز بمونیم. یه مسافرخونه به شدت کثیف و چندش! در حدی که پنج صبح رفتیم نوبت گرفتیم برای ورود به ایران، یعنی حتی نتونستیم یکم بخوابیم، اونم ما که هرجا باشه میگیریم میخوابیم! خلاصه که اونجاهم وضعیت بدتر شد و یه نوشابه ریخت رو همه لباسامون😑(یعنی افتضاح ترین مسافرت عمرمون شد اون مسافرت، به خصوص برای من و بابام). خلاصه که شب شد و ما با همون وضعیت نوچ و خسته و کوفته، گرفتیم خواابیدیم. البته به جای خواب، به یه شکنجه شبیه بود! من که تا صبح نخوابیدم! حالا من همین جوری نصفه بیدار_نصفه خواب بودم که احساس کردم فلج شدم، نمی تونستم تکون بخورم حتی یا پلک بزنم. یعنی هرچیزی که میشد، نمیتونستم حرف بزنم یا حتی دهانم رو باز کنم. و در همون حالت افتضاح، وضعیت افتضاح ترم شد! تیزی هایی رو حس میکردم که اروم اروم وارد بدنم میشدن. اول از پاهام شروع شد و همینظور تا روی زانوم اومد! یهو برق اتاقی که توش خوابیده بودم روشن شد و یه زن ۴۰،۳۵ ساله وارد شد و من از اون حالت نجات یافتم، حالت به شدت افتضاحی بود.
خلاصه که نمیفهمیدم چی گفت، ولی بالاخره از اون حالت نجاتم داد. بالاخره باز خوابیدم و فردا صبح پا شدم، پاهام هم تا زانو کبود شده بود، فکر کنم برای اون تیزی ها بود که توی بدنم فرو میرفت. همون روز انقدر جست و جو کردم و از خدمه اونجا پرسیدم که فهمیدم اون زن، کسی بوده که چندسال پیش در همون اتاق که من خوابیده بودم، مرده و فردا صبح، بدن کبودش رو پیدا کردن! الان که بهش فکر میکنم، میبینم واقعا چقدررر ترسناک بود...
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #8
دوسال پیش تازه به خونمون نقل مکان کرده بودیم و من واقعا عاشق اینجا شده بودم.یک روز خسته از مدرسه برگشتم با فرم مدرسه رو مبل دراز کشیدم.کسی خونمون نبود مامان بزرگم و بابابزرگم رفته بودن حرم و مامانم و ابجیم حموم بودن من تو هال تنها بودم؛انقد خسته بودم که سریع خوابم برد ولی بین خواب و بیداری حس کردم صدا میاد یخچالمون صدا می داد ولی نه به این بلندی؛بدنم انگار لمس شده بود و نمتونستم تکون بدم خودمو فقط زیرچشمی دیدم یک موجود سیاه که دورش هاله ای سیاهی بود و هیچی ازش دیده نمیشد.به خوبی یادمه سیاهی تنشو که قلبمو میخواست از کاربندازه.حتی نمیتونستم جیغ بزنم انگار یکی راه صدامو بسته بود؛داشتم سکته میکردم نزدیکم شد از اشپزخونه اومد بیرون و اروم رو زمین عین مار خزید اومد بین مبلی که من روش بودم و میز عسلی کنارم؛یک دستش رو شکمم گذاشت یک دستشو رو گلوم دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم فقط با اخرین توانم لب زدم بسم الله که محوشد و سیخ سرجام نشستم؛اما انقدر خسته بودم که محلی ندادم و فکر کردم فقط کابوسه؛اما مامان بزرگم گفت بختک افتاده روم و خوب شده بیدارشدم؛هنوز هنوزم که نگاهشو رو خودم حس میکنم و بارها اذیت شدم توسطش؛نمدونم ولی چرا فقط همون لحظه میترسم ازش و بعد عین خیالمم نیست.
این خاطره من واقعی بود و من مطمئنم یک جن تو خونمون زندگی میکنه که متاسفانه سر ناسازگاری با من داره!دلیل نقل مکان کردنمونم جنی بود که منو اذیت میکرد فکر کردیم بیایم به این خونه جدید تموم میشه ولی بدترشد؛اون همه جاهست!
 

وایولت

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2975
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-12
موضوعات
76
نوشته‌ها
197
پسندها
762
امتیازها
183

  • #9
دو سال پیش، نصفه شب داشتم با لب تاپم ور می‌رفتم که تصمیم گرفتم بخوابم و لب تاپم بزنم شارژ
من و آبجیم کنار هم میخوابیم و پیریز برق کنار تخت اونه پس باید چند متری راه می‌رفتم
خواستم که لب تاپ رو بزنم شارژ به طرز جالبی از دستم سر خورد و افتاد زمین و صدای وحشتناک و بلندی داد
طبق معمول اهمیتی ندادم و زدمش به شارژ
وقتی که داشتم بر میگشتم باید از جلوی در رد می‌شدم که حس کردم یه حاله ی سیاهی هم قواره ی خودم داره بهم نزدیک میشه
من معمولا سر چیزی نمی ترسم اما اگه اتفاقی برای خودم بیوفته این حالات بهم دست میده” زبونم بند میاد- نمی‌تونم تکون بخورم-ضربان قلبم میره بالا” اون موقع هم من این‌طوری شده بودم، هی اون نزدیک تر میشد هی ضربان قلب من بالاتر می‌رفت دیگه داشتم سکته می‌کردم که برق روشن شد و فهمیدم مامانمه اومده ببینه صدای چی بود🗿💔
امیدوارم از خاطره بی نمکم لذت ببرید :piiish:
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
189

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین