. . .

در دست اقدام بـازگشت به خط پـایان| اشعه خورشیدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
بازگشت به خطّ پایان

نویسنده:اَشعہ خورشیدے

ژانر:اجتماے.طنز.درام

خلاصه:
لــژیـون بــلتیز
اسمش لرزه مینداخت تو تن هر حریفی.
یه لشکر بی‌رقیب که ربع قرن حکمرانی کرد.
اما حالا چی؟ یه باخت سنگین تو یه شب یخ‌بندون زمستونی. همه چی از هم پاشیده، روحیه ها داغون…
ولی یه کورسوی امید هست: “نِمِسیس”. یه قهرمان با یه گذشته تاریک. از دل خاکستر بیرون اومده تا دوباره لژیون رو سرپا کنه. حرکاتش برق‌آساست، قدرتش بی‌نظیره… ولی یه مشکلی هست.
این یارو فقط با دشمنای بیرون از گود مشکل نداره.
یه جنگ روانی حسابی تو سرش داره جریان داره.
سایه‌های گذشته ولش نمی‌کنن.
بلخره چی میشه؟ میتونه هم سایه ها رو از بین ببره هم دشمناش؟
پاسخ در قلب شب سرد زمستون مخفی شده.

بـــہ اُمـــیـدِ لــژیــونـ...!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,104
پسندها
7,769
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #3
#پارت_1

«از زبانِ راوی.»
از شلوغیِ سالُن انتظار، متنفر بود!
دلَش میخواست هرچه زودتر بیرون برود تا هم از شلوغی سالُن دور شود، و هوایِ زمستانی را هم به ریِه هایَش بکشد.
شلوغ بودنه سالُن، باعثِ گرمای بیش از حد شده بود، و نفس کشیدنِ او را سخت کرده بود.!
دَسته چمدانِ مشکی رنگش را مُحکم بِین انگشت های کشیده و پُر اَکسسوری اش فشار داد.
سعی میکرد به اطراف نگاه نکند تا خدایی نکرده اتفاق های چند سالِ پیش، بَرایش تداعی نشود!
با قَدم های بلند به سمته دربِ فرودگاه رفت.
انگار با هر قَدمش، زمین فریاد میکشید"بلاخره برگشتی به جایی که متعلق بهش هستی."
خسته بود، هم از لحاظِ جسمی و هم از لحاظِ روحی...
با خروج از سالُن انگار که راهِ تنفسی اش باز شده باشد، نفسِ عمیقی کشید.
آن هوای گرم، به یکباره از بِین رفت و حالا جزء لذت هوای سرد چیزی نبود.
پله های سفید رنگ را پایین رفت و دسته چمدان را رَها کرد.!
نگاهِ دقیقی به اطراف انداخت.
با ندیدنِ پورشه مشکی نیما، خسته و کلافه نفسِ عمیقی کشید.
تا خواست گوشی اش را از جیبِ شلواره بگش دربیاورد، کسی همانندِ گوسفنده قُربانی شده گردنش را سِفت چسبید.!
میشد از موهای نَرم و پَرکلاغی اش به این نتیجه رسید که کیست...
با دل تنگی همدیگر را به آغوش گرفتند.
مُحکم، طوری که انگار صَدسال است همدیگر را ندیده اند.
اما پنج سال هم پنج سال است، به اندازه صدسال یا حتیٰ بیشتر دردناک و طولانی است...
بلاخره با مکثی نسبتاً طولانی از همدیگر جدا شدند.
با دل تنگی به سَر تا پایه همدیگر نگاه کردند.
تغییراتِ زیادی کرده بود، اما نه در حدِ مهرداد که پایه های تغییر را جابه جا کرده بود...
مثلا موهایش بلندتر شده بود، ولی هنوز همان شیطنتِ نگاهَش را داشت؛
همان برقِ همیشگی در چشمانَش، همان صمیمیَت...
«از زبانِ مهرداد.»
-دلم برات تنگ شده بود...
لبخند دلتنگی روی لب هام نشست:
-منم دلم برای پسر بچه اخمو تنگ شده بود.
موهای پَرکلاغیش رو از جلوی صورتش کنار زد و بعد، درحالی که نمکی میخندید با دستش گونه ی سمتِ راستم و لَمس کرد و اَبرویی بالا انداخت:
-پس جدی جدی آرمِ تیم تون و روی گونه هاتون میزنین، من فکر کردم فیلتره یا موقته.
بیخیال هومی زمزمه کردم،نیشخندی زدم:
-پیر شدی!
با حَساسیت به پالتوی مشکیش دستی کشید، و دهنش رو برام کج کرد:
-بیا...بیا که بخاطره تو، از خوشگذرونی امشبم جا موندم
-اووه.
بی توجه بهم، نگاهِش رو به اطراف انداخت و بعد از مکثی، با دست به گوشه ای اشاره کرد
-ماشینم اونجاست، بریم.
و بعد مثل قاطر سَرش رو پایین انداخت و خواست بره.!
که با دهن کج شده داد زدم:
-هووی. ی×ا×ب×و؟
با تعجب سرش رو برگردوند سمتم:
-با منی؟
چشمام رو توی کاسه چرخوندم:
-خب احمق من مسافرم مثلا خستمه بیا چمدون رو ببر.
مُنگلانه خندید و راهِ رفتش رو برگشت تا چمدون روهم با خودش ببره.
منم با خیالِ راحت پشت سرش میرفتم تا برسیم به ماشینش که اونورِ خیابون پارکش کرده بود؛
به ماشینش که رسیدیم، نیما ریموت رو زد و خودش زودتر از من، چمدون رو گذاشت توی صندوق عقبه ماشین و بعدش به سمته دربِ راننده رفت.
با دیدن ماشینش، خنده ای کردم و همزمان که دربش رو باز میکردم تا بشینم گفتم:
-بسوزه پدرِ پولداری...
 

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #4
#پارت_2

زیر چشمی با خنده نگاهَم کرد.
بعد از اینکه ماشین راه افتاد، رفتارمون طوری شد که انگار همین دیروز هم رو دیدیم، نه چند سالِ پیش...
با صداش دست از نگاه کردن به جاده نسبتا تاریک برداشتم:
-اومدی بمونی؟
اخه حوصله مهمون داری رو ندارم، اگر موندگاری بگو تا به فکرت نباشم.
نیم نگاهی بهش انداختم و باز نگاهَم رو به شیشه ی ماشینی دوختم که دونه های برف همینطور روش مینشست، اما شیشه پاک کن فوری از بِین میبردِشون.
همونطور که خیره به برف ها بودم، زمزمه کردم:
-اگر خسته شدی از دیدنم، فرودگاه پیاده میشم.
نیشخندی زد:
-زر نزن بابا، جدی پرسیدم.
این دفعه نگاهَم روی خودش نشست
من نمیدونستم هدفم چیه
من حس آدمی رو داشتم که صمیمی ترین و نزدیک ترین کسی که تو زندگیش داشته بهش خیانت کرده.
خسته و بدون فکر گفتم:
-اومدم که برم!
تابی به اَبروهاش داد و با بدخلقی نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-بری که چی بشه؟
نفسِ عمیقی کشیدم و با بی حسی لب زدم:
-بمونم که چی بشه نیما؟
کسی اینجا منتظرمه؟
بمونم که چـی بشه خدایی؟
من دارم زندگیمو میکنم.
پوزخندِ معنا داری زد:
-اره چقدرم که زندگی میکنی، فکر کردی نفهمم؟
یه جای سالم تو بدنت پیدا نمیشه همش کبود، زخم، ج*ر خورده..این زندگیه؟
زندگی یعنی با یه موتور بری از رو آتیش بپری؟ از حلقه رد بشی؟
داداش ببخشیدا ولی این زندگی نیست، گ*یـه.
خواستم حرفی بزنم که خیلی سریع اَهی زمزمه کرد و با بد عُنقی همونطور که حواسش به رانندگیش بود لب زد:
-اصلاً به کُل یادم رفت، امشب مسابقه آروینه.
بد گوشیش رو از جیبش در آورد .
دقیقه ای بد وارد پخش زنده ای شد و گوشی رو داد دَستم .
همونطور که به جاده نگاه می کرد گفت:
-مسابقه فقط مسابقه ایرانی چیه این خارجکی ها
به گَرد پای موتور سوارای ایرانی هم نمی رسند...آروین رو میشناسی؟
امشب مسابقه اشه.
گیج از اسم آشنای که گفت به همه حرفش رو به چپم گرفتم و فقط زمزمه کردم:
-آروین؟
نگاهی به آینه بغل ماشین انداخت:
_آره یکی از اعضای اصلی لژیون و هَم خونه و البته دوستِ من.
اَبروی بالا انداختم اِسم لژیون بلیتز رو چند باری شنیده بودم
که بی همتا و بی همانند اند!.
با دقت به پخش زنده خیره شدم انگار از پیج یکی از فن پیج هاش داشت پخش میشد...
 

Rad

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10221
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-29
آخرین بازدید
موضوعات
0
نوشته‌ها
1
پسندها
2
امتیازها
3

  • #5
از شروعش معلومه خفنه
 

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #6
#پارت_ 3


همه چیز رو شفاف و عالی نشون میداد ...فقط ایول کیفیت فول اچ دی.
جاده تقریبا ناهموار بود و از هر دو طرف به گودال خَتم میشد هرچقدر جلو تر میرفتی عمق گودال بیشتر میشد.
از برق زدن شیئ های داخل گودال میشد فهمید داخل گودال شیشه خورده هست
یعنی اگه یکی از موتور سوار ها داخلش می افتاد
اون شیشه ها ممکن بود شرکت کننده رو به گ**ا بده.!
دوربین سمت خط رفت .
با دقت و ریز بینانه به دوربین خیره بودم.
موتور سوار ها به خط بودند و اهنگ بیس دار پخش میشد،
دوربین سمت جماعت چَرخید
یه سری ها که کلا تو یه لِول دیگه از مسابقه بودند و یه سری هام که تو فاز جوگیری نعره میزدند و عشوه بعضی از دخترا واقعا باعثِ تأسف بود.
مردی که میشد تشخیص داد چشم رنگی و میان سالِ با پرچمِ سفیدِ داخلِ دستش جلوی موتور سوار ها ایستاد و با صدای سوت بلندی که کُل فَضا رو پُر کرد.
مسابقه رو شروع کرد...تیمی که فُرم ِ چرمِ مشکی داشتند خیلی جوگیرانه گاز میدادن
انگار داشتند قُدرت نمای میکردند.
-نیما؟...این سَرهَمی چرم مشکی ها لژیون هاند؟
-آره دیگه تیم لژیون.
بی خیال و با چندش صورتم رو جمع کردم:
-چه خود گوز پندارند.
نیما که انگار به عمش توهین کردم‌.حق به جانب به گوشی اشاره کرد:
-اونا واقعا حرفه ای اند.
دوباره با دقت به مسابقه خیره شدم..
کلاً یادم رفت اوّلین پلنم بد از فرودگاه تمام مدّت خیره شدن به خیابون ها بود.
موتور سوار ها دور و دور تر شدند و تا جایی که دیگه هیچ کس بهشون دید،نداشت!
-یعنی چی؟..الان از کجا بفهمیم کی بُرد؟
همونطور که نگاهش به بیرون بود و دستش رو به نشونه توضیح تکون داد:
-ببین مهرداد... قانون بازی های کِریس همینه
اول اینکه شرط داره
دوم اینکه هر چند متر یه دوربین گذاشته.
میدونی
به خاطر عمق گودال کسی نمیتوته جز شرکت کننده اونجا باشه وگرنه ممکنه آسیب ببینند
میبینی که جاده باریکِ و تماماً امکان لغزش هست.
دوربین ها هم برا اینه که کسی نتونه تقلب کنه.
بقیه اش رو هَم که شرکت کننده میدونه و سرعَت و قُدَرتِ کنترلش
گیج شده ابروی بالا انداحتم
-خط پایان چی؟
اینجوری که نمیشه!...
 

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #7
#پارت_4

با دقت به جلوش خیره بود
و با حوصله توضیح میداد:
-بَردنده باید تا تَـهِ این جاده که خَتم میشه به یه دره بره!
عمق دره انقدر زیاد هست که نابودت کنه.
پس کار شرکت کننده سَخت تَر میشه .
اولین نفری که دوربینِ کِریس رو بِشکَنه یعنی برده.
گیج شده اخمی کردم:
-این دیگه چه ک*ص*ش*ریه؟
-قانونای کِریس یکم عجیبه دیگه
هرکی هم دورش بزنه
به رَسم واقعی شکل خودشو به خاک کرده.
بعد از سکوت نیما با ذهنی که تعجب توش شناور بود به صفحه گوشی خیره شدم.
ظاهرا مسابقه جای پَرتی بود.
پخش زنده از دوربینی بود که باید شرکت کننده برنده می شکست
هنوز خبری نبود
-چرا دوربین های بینِ راه رو نشون نمیده؟
-تا بوده همین بوده
گفتم که قانوناش یکم عجیبه.
عَجَبی زمزمه کردم و به گوشی خیره شدم
با این وجود خیلی راحت می شد تقلب کرد"همین سوال رو از نیما کردم که گفت:
_همه مثل سگ از کِریس می ترسند
خ*ای*ه تقلب ندارند.
می خواستم بِپُرسم اگه خودِ کِریس تقلب کنه چی؟!˝ولی نگاهم به دوربین افتاد
چراغ موتوری رو از دور می شد دید.
با چشم های ریز به صفحه خیره بودم
کم کم موتور سوار نزدیک تر شد
و ظاهرا به خاطر اینکه داخل دره نیوفته سرعتش رو کم کرد
اون موقع تونستم فرم رنگی تَن اون شرکت کننده رو ببینم!.
_شت!...نیما این چرا سرهمیش رنگیه؟؟
نیما چنان رو ترمز زدکه یه متر هوا پریدم!.
سمت گوشی خم شد از شدت تنگی جا به صندلی چسبیدم
و پوکر به صفحه گوشیش که از بین موهاش مشخص بود نگاه کردم.
با بهت به اون آدم که با چوب به دوربین کوبید خیره شده بود
بلافاصله صفحه تاریک شد...
نیما با بهت چند تا ضربه محکم به صفحه گوشی زد و نالید:
_وایی....باختند!
پس اون سَرهمی رنگیه رغیب شون بوده.
حالا می فهمم این تیمی که انقدر ازش تعریف میکردند همچین حرفه ای و مهم هم نبودند
شاید هم بودند!
ته دِلم حس عجیبی داشتم انگار یه چیزی جور در نمیومد.
نیما راه افتاد
بی خیال به دونه های برف خیره شدم و با لبخند کم رنگی گفتم:
-خب پس این لژیون ها همچین پوخی هم نیستند
میدونی اخه تا ده دقیقه پیش فکر میکردم رغیب پیدا کردم.
_مـهـرداد؟؟...
 

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #8
#پارت_5

فهمیدم ری**ده شده به اعصابش.
کلاً نیما سر هر چیزی همیشه عصبی می شد
حتی اگه بهش ربط نداشت اون مثل یه بابای مهربون برا دوستاش بود
تفاوت سنّی من و نیما در حد سه سال بود و اون خیلی جاها پُشتَم بود
خیلی جاها نه!
اون همیشه همه جا هر زمان پُشتَم بود
فقط کافی بود لب تَر کنم..
اون برای همه همین بود.
برای همه دوستاش!
ترجیح دادم ساکت باشم
و به مغازه های که تَک و توکی باز بودند نگاه کنم.
با سرعت راننده گی میکرد
همه چیز به سرعت برق از نظرم رد میشد..
بلخره جلوی درِ سفید و سیاه با نمایی سفید رنگ نگه داشت.
با ریموت در رو باز کرد
وارد پارکینگ شد.
فَضای داخلِ پارکینگ تاریک بود.
اما همچنان میشد فهمید تعداد ماشین های داخل پارکینگ انگشت شماره
این نشون از جمعیت کم این ساختمون میداد.
همچنان اخم داشت
قبل از من چمدون رو برداشت
مثل گونی برنج بغل زد :
_بیا بالا.
با قدم های آروم و نگاه خیره
دنبالش راه افتادم
سوار آسانسورِ تماما شیشه شدیم و طبقه چهارم...
تمام مدّت سرش تو گوشی بود.
و منم بی حوصله نگاهم به کفِ آهنیِ آسانسور بود.
از آسانسور پیاده شدیم و مستقیم کلید انداخت داخل قفل واحد روبه روی.
اوّلین چیزی که نظرم رو جلب کرد تِم سفید و طلایی خونه بود!
خیلی،شیک و تمیز بود.
دو سالُن بزرگ داشت
وسط،سالن اول یه دست مبل ساده و ترکیب شکلاتی و طلای بود
سمت راست سالن آشپزخونه بود و سمت چپ راهروی متوسط که ظاهرا سرویس و حمام، اتاق خواب ها اونجا بود.
رو به روی سالُن اول سه پله بالا میرفتی و وارد سالُن دوم که مجلل تَر چیده شده بود میشدی دیوار سمت راست سالن دوم سرتاسر پر از عکس بود و مبل های کلاسیک سفید رنگ خودنمای میکرد .
تمیز تَر از جای که پسرا توش زندگی کنن!.
بی حال پافِرِ مشکیم رو در اوردم
نیما کاپشن سفید رنگش که تضاد قشنگی با پوستِ سفیدش ایجاد کرده بود درآورد.
همزمان خیره به راهرو گفت:
_اتاقت اونیه که ته راهرو عه
درواقع اتاق مهمونه
اخه میدونی ما چندتا سَر خَر هم داریم
چی سفارش بدم؟
خسته تَر از اونی بودم که بخوام کاری انجام بدم:
_نه داداش خوابم میاد.
سمت اتاقی که نیما دَرِش رو باز کرده بود رفتم.
چمدون رو کنار در گذاشته بود.
اتاق ساده و تمیز بود
و دیزاین ساده ولی روشنش خیلی زیبا بود.!
حقیقتا از شدت تمیزیش ناخداگاه لبخندی رو لب هام نشست...
 
آخرین ویرایش:

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #9
#پارت_6


پافِر رو روی چمدون گذاشتم و خودمو رو تخت انداختم.
شاید ندونید وّلی بهترین حس اینه که وقتی از جایی بر میگردی با لباس بیرون بخوابی.
سریع تر از چیزی که فکر میکردم چشمام گرم شد
بین خواب و بیداری حس کردم کسی پتو روم کشید و ب×و×س×ه ای روی پیشونیم کاشت.
و به عماق خواب رفتمم...

به رسم عادَّت قوطی هایپ رو داخل دَستم مچاله کردم
دیشب به خاطر خسته گی اصلا نتونستم دُرست اطراف رو بر انداز کنم
خونه نیما داخل یه کوچه بزرگ و خلوط بود و تَک و توکی ماشین داخلش دیده میشد.
بیشتر خونه ها ویلای بود و خیلی تمیز.
خیلی راحت قوطی رو به ناکجا آباد شوت کردم
سمتِ در خونه اشون رفتم ولی صدای موتوری باعث شد سر جام مکث کنم
خیلی آروم برگشتم.
صدا از آخر کوچه بود
بی تفاوت خواستم زنگ رو بزنم
که صدای داد و بیداد ناخداگاه باعث شد
کنجکاوانه سمت اخر کوچه بِرَم
اونجا نسبت به خونه های تمیز و شیک اول کوچه خیلی تاریک و فرسوده به نظر می رسید.
با رسیدن به داخل کوچه
کنجکاوانه سرم رو جلو بردم
دوتا موتور سوار با یه نفر درگیر شده بودند...عالیه.!
یه لحضه به نظرم یکی شون آشنا اومد
پسر مو بور و چِشم مشکی که تیشرت پاره و اَبروی بخیه خورده اش به شدت تو چشم بود.
این پسر رو قطعا یه جایی دیده بودم!.
لحن سَرد و مغرور در عین حال عصبیِ پسر باعث شد اَبروی بالا بندازم:
-خارِ خودتو اون گدایِ خیابونی رو رو هم می گ*ام فکر کردین شهر هرته هر گوهی بِخاید بخورید؟.
یکی از موتور سوارا که
-ببین بچِه مایه دار
نفله کردن تو و امثال تو برام به راحتیِ آب خوردنه
فکر کردی چهار نفر دور و بَرِ تو گرفتن خَبریه؟ ...نوچ ...خَرجِت یه تیزیِ و خَلاص!
پسر مو بور از کوره در رفت
انگار اصلا اعصاب دیس و دیسبک نداشت.
با الواتی تمام سمت یکی از اون آدما که جمله اش رو خیلی مُحکم و جِدی گفت حمله کرد و به شدت درگیر شدند.
فقط یه لحضه
یاد عکس های داخل خونه نیما افتادم...مطمئن نبودم.!
اون یکی موتور سوار که کلاه کاسکتش رو روی زمین انداخت تونستم
قیافه اشو ببینم
به زور ۲۵ سالش بود
هیکل عضله ای داشت
شلوار پلنگی و رکابی مشکیش اونم تو هوای سرد طنز سال بود.
انگار میخواست هیکل عنش رو به رُخ بکشه.
تونستم چاقوی ضامن داری رو که از جیبش در آورد ببینم....
 
آخرین ویرایش:

tab889an

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
10123
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
36
پسندها
105
امتیازها
58

  • #10
#پارت_7

مونده بودم دِخالت بُکنم یا نکنم؟
اون لحضه به این نتیجه رسیدم که اگه یکی از دوستای نیما باشه
و من مثل ماست دارم نگاهشون میکنم و بَلای سرش بیاد قطعا یه قبرِ سفارشی باید برای خودم سفارش بدم.!
و جدا وجدانمم راحتم نمیزاشت
یه نَفر به دونَفر جدا نا عادّلانه بود.!
پس دخالت رو انتخاب کردم الّبته اینکه خودمَم یه هفته بود که دعوا نکرده بودم و راستش تَنَم می خارید.
با قدم های گشاد سمت شلوار پلنگی رفتم که با صدای کشیده شدن کتونی هام روی زمین خاکی
با ابرو های بالا رفته
چشمایی که وحشی گری داخلش موج میزد برگشت سمتم
از نگاهش لاتی میریخت.
با دیدنم که با لبخند و حالت لَش دارم سمت شون میرم
چاقو شو بالا بُرد و با لحن تند و قلدرانه ای داد زد:
- گُم شو...زود. اینورا نبینمت.
بی توّجه به قیافه خَلاف و شَرِش به راهم ادامه دادم.
اینه ورود خفن.!
-تَنِت می خاره نه؟
ابرو هام رو شَر مثلِ خودش بالا دادم:
- آره بخارون.!
نیشخندِ ترسناکی زد و همین که بهش رسیدم دَستش سمت گلوم رفت
معلوم بود زیاد اهل الواتی بود
که خوب میدونست همه رو گردن شون حساس اند
فقط کافیه دَستت به اونجا برسه تا طرف مقابلت به معنای واقعی کلمه شُل کنه
الّبته اگه قلقلکی بودی که دیگه هیچی!...
خدا رو شکر روزگار با سَرو کله زَدن با آدرین و بچه ها بهم یاد داده بود چه واکنشی در مقابل چنین حرکاتی داشته باشم.!
بلافاصله دستشو گرفتم و همزمان با پیچوندن دست راستش دست چپم رو برای مَحار کردن چاقوش به کار بردم ولی خُب همه چیز خوب پیش نرفت
خیلی غیر منتظره چاقوش رو از ضامن بیرون آورد
که دَست عزیزم که صاف و مستقیم و چکشی داشت میرفت تا چاقو رو بگیره خراش عمیقی برداشت
که تا عمق روحم نفوز کرد و نفسم از دردش بند اومد.
و از غفلتم نهایت استفاده رو کرد و چاقوش رو محکم به پشت گردنم کوبید،
از دردش آخی گفتم و خَم شدم
از اینکه همین اول کاری دَخلم اومده باشه و کتک بخورم
فوق العاده عصبی بودم .!
اون طَرف پسر مو بور و موتور سوار در حال پاره کردن خشتک گرامی هم بودند
واقعا دعوا شون شدید بود...
-زُورت همین بود بچه جون‌؟
صورتَم از لحنِ قُلدر و مغرورش جمع شد
بابا منو تو تهش یه دو سال تفاوت سنّی مونه...
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین