. . .

متروکه گمشده در امواج | lithc0l

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. ماجراجویی
نام نوشته:گمشده در امواج
نویسنده: lithc0l
ژانر: ماجراجویی، روان شناختی، عاشقانه، طنز ، تراژدی
ناظر: @*First __ Lady*

خلاصه : زندگی ساده و معمولی پسر یه کاپیتان بازنشسته دریایی که در یک شب ویرانه می شود و به یک بار تمام دیدگاه های وی نابود می شود و در این بین سعی دارد بفهمد چه هدفی پشت اتفاقات افتاده وجود داشت و....

مقدمه :همه چیز خوب بود ، زندگی در روال عادی بدون هیچ دغدغه ای جریان داشت ولی ای کاش اون اتفاق نمی افتاد! ای کاش در همون جا میموندیم ولی اتفاقات از کسی دستور نمی گیرند و دریای طوفانی سرنوشت چنان کشتی زندگیت را به پیش می برد که که بادبان‌های تو نمی توانند کمکت کنند و تنها کاری که می توانی انجام دهی این است بادبان‌ها را بکشی و سکان کشتیت را به دست بگیری و مقصدت را پیدا کنی.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #2
پارت 1:

در کنار خلیج کوچک ((لیا)) ، شهری کوچکی در بین رشته کوه های بلند ماریا و جنگل دریاک به نام ((برام)) قرار داشت ، که تنها از طریق دریا با جهان اطراف خود در ارتباط بود و بیشتر مردم از طریق ماهیگیری و کشاورزی به امرومعاش می پرداختند در یک عصر بهاری روز چهارشنبه بچه ها از کلاس خاله رز با عجله بیرون می رفتند ، صدای دویدن و سر و صدای بچه ها به سمت ساحل تمام شهر رو به لرزه انداخته بود پیرمرد ها دوباره کنار پارک ساحلی نشسته بودند. و شطرنج بازی می کردند ودر مورد خاطرات گذشته شان تعریف می کردند.
.
(1)پیرمرد در حالی که پیپ رو از دهنش در می اورد:هی دوباره گمون کنم اون کله پوکا دوباره میخوان مسابقه برگذار کنند.
.
(2):آره این آخرین روزیه که میتونه تو شهر بمونه باید بره پایتخت .
.
(1):شطرنج رو ول کنین بیایین بریم ما هم بریم نگاه کنیم.
.
{صدای خنده}
.
هر آخر هفته(شنبه) مسابقه ای بین محله های پایین و بالای شهر برام برگزار می شدو اون روز( چهارشنبه) روز به خصوصی بود ،چون خانواده ناکی باید به پایتخت می رفتند و به همین دلیل مسابقه برگزار می شد و نوعی جشن خداحافظی بود.
.
بچه ها دوباره رفتندکنار آریا تا نتیجه مسابقه رو ازاون بپرسند تا نتیجه مسابقه رو بپرسند.
.
آریا بازی الان مساویه کبدی رو اونا بردن و شنا رو تیم ما.
.
بچه ها :هی آریا میگن تو هم میخوای تو مبارزه شرکت کنی؟
.
آریا: ههه چی فکر کردید ،فکر کردید من ضعیفم ، بازو هامو نگاه نگاه کنید {نشان دادن بازو}
.
زک: هی آریا خودنمایی بسه اونا رو ول کن بیا اینجا.
.
.تماشاگرا: [[ههههههه]] امروز آریا هم به سیم آخر زده.
.
آریا می رود پیش زک و بقیه
توماس:هی بچه ها این مرحله آخره باید ببریم امروز آخرین روزیه که ناکی بین ماست ، در ضمن کیتو انقدر چشم چرونی نکن اگه ریختن سرت بردنت جنگل ،ما هم کمکشون می کنیما.
.
ناکی:آره اون مسابقه کبدی رو سر چشم چرونی تو باختیم . {صدای خنده}

مت: ((هی بچه های ابتدایی گمشین بیایین اینجا ))
.
بچه ها:بله قربان مت
.
مت : انقدر تشویق می کنید که تا دو روز صداتون بالا نیاد اگه انجام ندید میبندمتون بشه میندازم داخل دریا.

بچه ها: {با استرس }باشه باشه

[با صدای یواش] زک:بچه ها رو انقدر اذیت نکن گناه دارنا!

مت : تو خفه شو بازیتو ببر !

زک : یادمه همیشه تو باعث باختمون میشدی {پوزخند}

[صورت مت قرمز می شود و دعوا]

ناکی: یه روز خدا مثل آدم رفتار کنید بسه دیگه بازی داره
شروع میشه .

توماس: هی چهار چشم تو هم باید شرکت کنیا!

آریا : مثل آدم بگو آریا میدونم الان باید ۶ به ۶ بازی کنیم؟ نترس مسابقه تو قبول نیس.
.
مسابقه در یک میدان مربع شکل که یک سمت آن آب است شروع به آغاز شدن می کند، تماشگرا که بیشتر بچه ها و پیرمرد هاست صدای جیغ دخترا که بیشترشون هم تام رو تشویق می کنند بالا گرفته در همین گزارشگر {گریل}که یه بوق چوبی دستش گرفته شروع به صحبت می کند.

گریل در حالی با صدای بلند که گوش همه رو کر می کرد:خوب دخترای عزیز اولین مبارزه بین زک ملقب به گربه وحشی و برادرم فلیپو ملقب کله چکشی !!!شروع میشه
.
تماشاگرای پسر: عنتر پس ما چی شدیم !!!
.
.درون میدان:
فلیپو در حالی که دست به کله کچلش می کشید گفت:امروز دیگه میبرمت دیگه امروز نوبت ...[[صدای خوردن به زمین]]
.
فلیپو :آخ لعنتی میذاشتی حرفمو تموم کنم
.
زک: بیا بریم اونجا بشینیم هر چقد خواستی حرف بزن. [[دستش را می گیرد و بلند می کند]]
.
گریل با صدای بلند : برنده این مسابقه گربه وحشییی!!! ولی حق برادرم بود. لعنتی
.
.{چند لحظه بعد}


گریل در حالسیکه چندین پسر اطرافش جمع شده بودند:{باترس} اما پسرا و دخترا این شما و این مبارزه دوم بین کیتو ملقب به چشم هیز و آدرین ملقب به حساس (به‌دلیل اینکه به دخترا نزدیک میشه از دماغش خون میاد)
.
.{صدای هو شدن از سوی تماشگران دخترا}و {صدای تشویق بسیار زیاد از طرف پسرا}

مسابقه شروع می شود و دو طرف به جای مبارزه در حال خود نمایی هستند که دو پس کله ای از طرف کاپیتان های تیمشان می خورند

((ادامش بعدا))
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #3
پارت 2:

کیتو مو های سرش جلوی چشمانش ریخته شده بود و بدون هدف در حال مشت انداختن بود که آدریان به سرعت به پشت اون رسید و با سرعت زیر پای کیتو زد و کیتو افتاد در همین حین کیتو بسیار عصبانی شد و به سمت آدریان حمله کرد که با جا خالی دادن آدریان کیتو درون آب افتاد
.
گریل :برنده این مسابقه آدریان ملقب به آقای حساس [[صدای تماشاگران ]]
.
در این بین چشم آدریان به سمت تماشگران افتاد و ناگهان ...وخونریزی و....
.
گریل :خوب عزیزان انگار مشکلی برای قهرمان ما به وجود اومده و بعد حل مشکل بدون معطلی به سرا, مبارزه بعد می رویم.
.
چند لحظه بعد
.
گریل : خوب مسابقه سوم رو بین زک ملقب گرگ و تام ملقب به ققنوس(البته این لقبیه که دخترا به خاطر زیباییش بهش دادن ولی ما بهش میگیم کرکس((لاشخور)))

تام با کلاه کاپیتانی که در سر داشت به سمت دخترا تعظیم می کردودر همین حین مت با سرعت و در حالی چشم هایش به حالت گرگ در آمده بود و میخواستم انتقام باخت های که داشت رو بگیره و یه چشم غره ای به برادرش بزنه به سمت تام حمله ور شد مبارزه شدیدی بین این دودر حال گرفتن بود مشت هابا سرعتاز طرف مت به سمت صورت تام می آمدند ولی تام عقب عقب میرفت و همین باعث عصبانیت مت شد و ناگهان با پا به سمت تام حمله کرد که تام جا خالی داد و ضربه محکمی قبل از اینکه مت حرکت کند به سرش وارد کرد. و اون رو خارج میدان روی شن انداخت.
.
گریل:برنده این مسابقه ققنوس آسمان تام
.
سکوت همه رو فرا گرفته بود چون اگه سر و صدایی می شد مت دوباره وحشی می شدولی ناگهان صدای خنده ای نمایان شد این صدای زک بود.
.
زک با خنده و در حای که دست هایش را در سینه حبس کرده بود گفت: چی شد داداش کوچولو!1دوباره باختی! میخواستی ببری؟ یواشتر!
.
همین باعث عصبانی شدن مت شد و ناگهان مت با عصبانیت در حالی چهره اش شبیه یک گرگ وحشی بودبه سمت زک رفت ویه مشت به سمت برادر بزرگترش روانه کرد زک مشت را گرفت و یک مشت به گردن مت زد و مت بیهوش شد و مت در حالی که بیهوش می شد صدای خنده زک و تشویق تام توسط دخترانرو می شنیدخلاصه نتیجه تا الان ۲بر یکه به نفع روستای بالایی بود .
.
گریل: خوب می رسیم به مسابقه چهارم بین ناکی ملقب به شکارچی (چون بخاطر اینکه با دست خالی رفته بود شکار ماهی البته جوگیر میگن بهش) که می خواد از این شهر بره واصلادلم براش تنگ نمیشه و لئو خرس قطبی (چون فقط می خوره و میخوابه)
.
مسابقه شروع می شود،ناکی ضرباتی رو به مشت و لگد به لئو وارد می کرد ولی مگه به اون اصلا با اون هیکل گندش تاثیری داشت و لئو هم سعی می‌کرد اون رو بگیره و له کنه و تنها کاری کاری که ناکی باید می‌کرد این بود که به صورت مستقیم با اون کشتی بگیره پس شونه های اون رو گرفت ولی دراون هنگام دست لئومحکم به گوشش خورد!لئو مقداری ترسید جمعیت با دیدن این صحنه به عقب رفتند، چون گوش ناکی به صداها بسیار حساس بود و صدا های پچ پچ رو هم حتی هم میتونست از دور بشنوه و ضربه محکم باعث زنگ گوش می شدو همینطور ....
.
توماس به بچه ها گفت:الانه جوگیر بشه اون رو گوشش حساسه اگه جوگیر بشه خدا میدونه چه بلایی سر طرف میاد
.
توماس تنها کاری که میتونست بکنه این بود که محکم اون رو بگیره ولی در همین بین صدای خنده ناکی بلند شد و بعدش لئو خودش رو پرت شده به درون آب دیدو بعدش ناکی اومد پیشش و از اون به خاطر پرتابش عذرخواهی کرد و لئو رو بلند کرد.و نتیجه ۲ بر ۲ شد.
.
گریل با حالت خنده شیطانی: تماشگرای عزیز اونا دوتا رو ول کنین بیایین برای یک مبارزه بین من و آریا ، مسابقه هیجان انگیز بین شر و خیر ،این شما و این گریل قهرمان و آریای شیطان {صدای خنده تماشگران و آریا}
.
گری میکروفون رو به سمت بچه های ابتدای انداخت و به سمت آریا رفت و شروع نگاه به هم چرخیدن دور مرکز میدان کردند و فقط همدیگه رو هل می دادن واین حرکات تا ده دقیقه ادامه داشت.
ده دقیقه بعد:
ناکی:توماس ول کن خودت برو وسط اون دوتا احق ما رو کاشتن اینجا هیچ کاری نمی کنن

و کاپیتان توماس ملقب به صخره و کوروتو ملقب افعی با اشاره به هم وارد میدان شدند و آریا و گری رو گرفتن و داخل آب انداختن و شروع به مسابقه کردند مسابقه بسیار هیجان انگیزی بود صدا تماشاگرا ناگهان زیاد شد ،ضربات کوروتو با قدرت و سرعت به سمت توماس پرتاب می شدند ولی اون ها روی اون تاثیر زیادی نداشتندچون اون هیکل بزرگی داشت چون هر روز به کوه برای جمع کردن هیزم می رفت. و کوروتو هم بخاطر اینکه به همراه پدرش مار جمع می کرد و سم آنها را برای دارو استفاده می کردند سرعت بالایی داشت. و اونها به همراه بقیه بچه ها درکوهستان پیش استاد سانگ هی تمرین می کردند.

در بین مسابقه کوروتو با لبخند : فکر کردی میذارم ببری این آخرین روزه که داداش جوگیره بین ماست.

توماس : از کی تا حالا ناکی داداشت شده، ناکی داداش خودمه .

ضربات ادامه داشتند و زمین در حال تاریک شدن بود.ناگهان با شی با سرعت بالا به آن دو نزدیک شد و هر دو با صدای بلند زمین کوبیده شدند تنها یه نفر میتونست چنین کاری کنه و اون فرد کسی جز استاد سانگ هی نبود که از جنگل بر گشته بود .صدای داد توماس و کوروتو در اومد که ناگهان استاد با چوبش محکم به سر اون دو زدو با فریاد گفت
گفت: مسابقه دیگه تعطیله وباعث شد جمعیت کم کم به سمت خونه های خودشون برند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #4
پارت ۳: بچه ها به همراه استاد به سمت خانه ناکی در حال حرکت بودند بگو بخند و ...

استاد: اگه ولتون میکردم گمونم شمشیرم برداشته بودید به هم دیگه حمله کرده بودید

[[آخ آخ ]] ناکی : نزن استاد مگه مرض داری !!!

استاد: همش تقصیر تو هست مگه مثل آدم نمیتونی از ای شهر بری حتما باید قبلش قشقرقی بپا کنی !

کوروتو: همش تقصیر آریاس گفت میخوام قبل رفتن ناکی منم مبارزه کنم

[[آخ آییییی]] آریا: استاد چرا میزنی خودت میزنی خودت میدونی که دروغ میگه !!!

استاد : دلم میخواد

[[صدای خنده بچه ها]]

کم کم به خونه پدر ناکی نزدیک می شوند

ناتسو و نائومی (برادر و خواهر دو قلوی ناکی): مامان ، بابا برادر بزرگه اومد ، استاد و بچه ها هم هستن

پدر ناکی با صدای خنده: سانگ هی چه خبر از این ورا چی شده اومدی داخل شهر

((شنیدم یکی میخواد بره پایتخت گفتیم براش یه مقدار ش*ر*ا*ب هم بیاریم میگن شرابای شهر بدرد نمیخوره))

[[Haaahaaahaaa]] (( استاد خودمونی دیگه دیگه ))

((هیچی گفتن یه سالی برم سربازها رو آموزش بدم هرچی نباشه من یه زمانی یکی از کاپیتانای معروفم))

((دوباره میخوان با کی جنگ راه بندازن؟ انگار نمی تونن بذارن دنیا آروم بمونه))

(( میخوان با ادوارد استید جنگ راه بندازن انگار ثروتش به مذاق اونا خوش نیومده ))

[[Hahaha]] ادوارد استید استاد: بچه ها جمع بشید در مورد ادوارد بگم ، بچه ها کجا رفتن؟


کمی دورتر کنار ساحل

.
.
آدرین : مونده بودیم در مورد اژدهای دریایی کاریاس هم حرف می‌زد

[[ههههههههه]] توماس: به جز بلوف چیز دیگه ای بلد نیس بگه

ناکی: بچه بیایین بریم سمت ساحل الان ماه کامل دریا دیده میشه ما فردا صبح قبل طلوع باید بریم
راستی توماس برادر بزرگترت ستوانه تو پایتخت حتما می بینمش
.
.
کنار اسکله همه نشسته اند
.
.سکوت شکسته می شود

ناکی: بچه ها شاید دیگه نتونیم همدیگه رو ببینیم دوست دارم آخرین آرزو هاتون رو بشنوم

مت: جوگیرخان خفه شو ولی آرزوم اینه که یه روز به جزیره مرگ برم.
زک : برادر جون تو یه سگ می بینی از ترس فرار میکنی

[[دعوا ]] [[آخ نزن زک غلط کردم]]
زک : من آرزو می کنم مت مثل آدم رفتار کنه

کیتو: دوست دارم برم یه جزیره که توش پر از زن باشه
[[آرزو آرزوه دیگه چرا میزنین ]]

کوروتو: دوست دارم برم جزیره مار
[[مردیکه روانی]]

توماس: من آرزو می کنم یه روزی به پادشاه خدمت کنم

لئو :آرزو می کنم داخل یه قصر پر از خوردنی باشم

آریا: آرزو می کنم یه روز مشاور پادشاه شم

آدریان :آرزو می کنم وقتی زنا رو دیدم از دماغم خون نیاد
[[منحرف]]

فلیپو: آرزو می کنم یه آهنگر خیلی بزرگ بشم

تام: آرزو می کنم خیلی پولدار بشم

گریل: آرزو می کنم یه کتاب خونه بزرگ داشته باشم

((راستی ناکی خودت چی؟))

ناکی :خوووووووب من ، من آرزو.. هی بچه ها صدای کشتی رو از دور میشنوم..
.
سکوت

سکوت

گریل : صدای هیچی نمیاد دیونه شدی

کوروتو؛ آره منم می شنوم داره نزدیک میشه
.
.
چند دقیقه بعد
.
. ((هی چندتا کشتی می بینم ، ناکی یعنی اومدن دنبال پدرت به این زودی ؟))

ناکی : نه اگه کشتیم هم بخواد بیاد یدونه کافیه
.
.
.
بوووووووم ((صدای شلیک توپ))
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #5
پارت ۴ :
توپ های جنگی پشت سر هم به سمت کشتی ها، قایق ها و اسکله فرستاده می شدند و پس از مدتی صدا برای مدتی قطع شد تمام اسکله پر از دود و بوی باروت شده بود و وسایل شناور همه به تکه های چوب تبدیل شده بود و همه روی زمین افتاده بودند ،توماس اولین نفری بود که در بین آنها بلند شده بود وبقیه رو از روی زمین بلند می کرد همه کم کم در حال بلند شدن بودند که..
.
گریل: بچه ها لئو بچه ها لئو تکون نمی خوره
.
توپ نزدیک لئو بر خورد کرده بود بدن لئو پر از خون شده بود .
.
کوروتو : همین الانه که دوباره شلیک کنند من و توماس، لئو رو می‌بریم درمانگاه و شما برید شهر رو خبر کنید و بعد بیایید پیش ما!!!

شلیک دوباه توپ ها جنگی خانه های نزدیک اسکله رو تقریبا نابود کرده بودند وخانه ها در آتش می سوختند یعنی چه بلایی سر خانواده ها آمده بود!!! تنها زمان مشخص می کرد!بچه ها در شهر پخش شده بودند شهر در آشوب فرو رفته بود ناکی و آریا به سمت پدر ناکی (مارلون) و استاد حرکت کردند، و آنها را خبر کردند و با گفتن حال لئوبه سمت درمانگاه رفتند و در همین حین با حرف ناکی استاد و کاپیتان مارلون در بهت عجیبی فرو رفته بودند یعنی چه کسی در دریای تئودور جرئت نزدیک شدن به آنها را داشت ؟کاپیتان مارلون با عجله در حالی سیگار بر لب داشت پالتوی نظامی قدیمی خود را پوشید و شمشیر بلند و تپانچه خود را برداشت و به همراه نیرو های دریایی در اسکله موضع گرفت.
.
کشتی ها به ساحل نزدیک می شدند و در همین حین پرچم دزدان دریایی کم کم نمایان شد( پرچم جمجمه کفتار یک چشم )و فردی با شلواری از جنس پوست کفتار و مو های در هم ریخته سیاه و با یک چشم و گردنبندی از دندان و استخوان کفتار از آن به پایین پریددر این بین حدس کاپیتان مارلون درست بود کسی که به آنها حمله کرده بود از دریای تئودور نبود دشمن ، دشمنی دیرینه بود که حدود ۲۰ سال پیش بعد از یک ماه جنگ به وسیله او به زندان افتاده بود کاپیتان دزدان دریایی کفتار تک چشم ((گستاو)) ملقب به ((فرزند کفتار))، کسی توسط کفتارها بزرگ شده بود ولی چرا و چگونه او از زندان به اینجا رسیده؟

کاپیتان مارلون : گستاو ح*ر*ا*م زاده تو اینجا چیکار می کنی ؟ تو الان باید در زندان ((شیطان))باشی؟

گستاو : چه خبر مارلو خیلی وقته همو ندیدیم ،می بینم شهرت که در عوض دستگیری من ساخته بودی تقریبا با خاک یکسان شده .

کاپیتان مارلون: جواب من رو بده!!!!

گستاو:جوابت رو در اون دنیا از ناکاما هات که کشتم بگیر ،{با غرش} افرادحمله کنید
.
در همین حین در نزدیکی درمانگاه در حالی توماس و کوروتو ،لئو را حمل می کردندو درحالی که نفس های لئو رو به خاموشی بود بریده بریده حرف می زد و گریه می کرد ، توماس و کوروتو هم در اون زمان تنها کاری که میتونستن انجام بدن اشک ریختن و گوش دادن به حرف های او بود پس از مدتی لئو درون درمانگاه با آخرین حرف های((دوستتون دارم بچه ها و نمی خوام بمیرم )) با اشک از دنیا رفت.
.
کوروتو در حالی که به سینه لئو می زد: خواهش می کنم لئوووووبیدار شو تو نباید بمیری خواهش می کنم بیدار شو لئوووووووو!!!
.
توماس:اون مرده بس کن باید بریم کمک بقیه [[صدای گریه]]
.
در همین حین ناکی و آریا به اتاق پزشک وارد شدندو..
[[صدای گریه و فریاد]]

در حالی که جنگ در بین نیرو های دو طرف در حال رخ دادن بود قسمتی از نیرو های دزد دریایی به سمت داخل شهر حرکت کردندکه توجه کاپیتان رو بر انگیخت و به سانگ هی دستور داد که به سمت شهر برود و از زن و بچه ها مراقبت کند،سانگ هی به سرعت به سمت داخل شهر حرکت کرد و هر دزد دریایی که می دید از بین می بردو در همین صدای فریادی فریاد آشنایی رو شنید این صدا صدای گریل بود و به سمت آن حرکت کرد و کمی بعد گریل رو دید که توسط چند دزد دریایی احاطه شده بود به سرعت آن ها با ضربه شمشیر ازبین برد و به سمت گریل حرکت کرد. چهره گریل نشانه ناراحتی بسیار شدید بود که حتی او را به سمت به سمت بی هوشی می برد.سانگ هی او را گرفت و از او پرسید که برادرش فلیپو کجاست که گریل با حالتی بین بیداری و بیهوشی به جسدی خونینی اشاره کرد که در آن طرف با چندین جای شمشیر افتاده بود.سونگ هی وقت توقف نداشت گریل رو برداشت و به سمت درمانگاه حرکت کردهمه بچه ها در درمانگاه بودند و نبود فلیپو و چهره گریل درد دیگری را آشکار کرد، هیچ وقتی برای گریه و زاری نبود و....
.
استاد با چهره شکسته و درحالی که یکی از شیشه های گردعینکش شکسته بود گفت: توماس،ناکی،زک وآدریان با من بیان کوروتو چون تو حالت خوب نیس با تام و بقیه ، زن و بچه ها رو به سمت جنگل و خونه من ببرید.
.
و بعداستاد و شاگردان به سمت درون شهر حرکت کردند استاد به کمک شاگردانش ازبین بردن دزدان دریایی رو شروع کردند و در همین صدای مهیبی از طرف اسکله به گوش رسید این صدا ، صدای جنگ بین مارلون و گوستاو بود جنگی که سانگ هی را بیاد زمان های قدیم می انداخت و ناکی رو می ترسوند که اتفاقی برای پدرش رخ داده باشه .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #6
پارت 5:
در حالی که سانگ هی و بچه ها در حال نبرد با دزدان دریایی درون شهر بودند .
.
استاد گفت: باید محله ی پایین شهر رو پا کسازی کنیم و بریم به سمت اسکله اونجا دو تا کشتی پر از دزدان دریایی پهلو گرفتند
.
ناکی چیز عجیبی به ذهنش اومد و گفت:ولی استاد، صدای سه کشتی می اومد یعنی چی دوتا کشتی کنار اسکله پهلو گرفته؟
.
چهره استاد زرد شد و خاطره ای یادش آمدکه یادآوری آن در این شرایط بیشتر از هر چیزی اون رو می ترسوند، خاطره زمان پیروزی بر گستاو، آنها در اون زمان نمی توانستند دزدان دریای کفتار تک چشم رو شکست بدهند و دلیل آنکه پیروز شدند بدلیل نبودن فردی به اسم هالکو بود، معاون اول گستاو که به کشتار توقف ناپذیر شناخته می شد فردی که در کشور (نارا )هم به سامورایی ها و هم به نینجا ها ضربه محکمی زده بود، کسی که تنها به وسیله یه انسان پستی مثل گستاو قابل رام شدن بود و دلیل نبودن او ، درگیری همزمان دزدان دریایی کفتار تک چشم با دزدان دریایی دندان طلائی بود.و هالکو، دزدان دریایی دندان طلایی را به بدترین شکل قتل عام کرده بود و کاپیتان نیمه جان آنها را برای دریافت پول به نیروی دریایی داده بود.ولی احتمالبودن هالکو در برام کم بود چون اگه اون در این جا باشد نشان از یک خیانت بود زیرا پس از دستگیری گستاو ، هالکو هرگز به دریای تئودور نیامده بودو عبور او از دریای تئودور حداقل ۶ روز طول می کشد که قبل از آن باید خبر فرار گستاو می رسید.
.
کمی آن طرف تر در اسکله افراد نیروی دریایی در حال مبارزه با دزدان دریایی بودند ولی در بین آنها صدای شمشیر زنی دو نفر بیشتر از همه به گوش می رسید ، گستاو از دو شمشیر کوتاه استفاده می کرد و کاپیتان مارلون از یک شمشیر بلند پهن استفاده می کرد شمشیری که افراد معمولی به سختی می توانستند آنها رو بردارند، گستاو به حالت حیوانی گرسنه که به طعمه اش یعنی کاپیتان مارلون حمله ور می شد ضربه های شمشیرش به راحتی می توانستند بدن یک کرگدن را پاره کند ولی حریف روبه روی او کسی بود که او را به بیست سال زندان انداخته بود،گستاو با گذشت بیست سال از زندانی بودن هنوز شمشیر زنی ماهر بود ولی کاپیتان مارلون هم بیکار ننشسته بود او هنوز هم قدرت قدیم خودش را داشت .
دربین جنگ گستاو شروع به صحبت کرد
-هنوزم خوب بلدی با شمشیر بازی کنی !!!! یاد قدیم افتادم!!
_تنها چیزی که میدونم اینه که این دفعه می کشمت تا تموم مشکلات حل بشه!!
-درسته که الان ضعیفم ولی تو حتی اگه منو شکست بدی تو قدرت مقابله با اون رو نداری اون تو رو بخاطر انداختن من تو زندان شکنجه میده!!
مارلون سیگارش از لبش می افتد: هالکو؟ اون این جا چیکار می کنه ؟ اون حتی تو تئودور......

در حین صحبت مارلون صدای بوق وحشتناکی صحبت را قطع می کند این صدا از فاصله دو کیلومتری از اسکله در کنار ساحل شنیده می شود ، این صدا بسیار آشناست صدای بوق مخصوص هالکو ، ناگهان ناامیدی شدیدی همه را فرا می گیرد در همین حین افراد کشتی هالکو ، سوار بر قایق به سمت ساحل حرکت می کنند تا از پشت شهر رو نابود کنند ، وجود خود هالکو نشانه یه خیانت کاری در کشور محسوب می شد.
.
مارلون :این اتفاقات نمیتونه توی چند روز گذشته اتفاق افتاده باشه!! امکان نداره یعنی پادشاه...!!!
.
گوستاو:دیگه دیره ، دیر فهمیدی کسی از اینجا زنده بیرون نمیره!!

در محله پایین استاد با شنیدن صدای بوق تمام قضیه رو فهمیده بود و تنها کاری می توانست انجام بدهد فقط نجات دادن شاگردان خودش بود که هنوز دز ابتدای زندگیشان بودند، به همین دلیل به آنها گفت:
-همگی شما به حرفم گوش کنیداز این به بعد به کمک شما نیازی نیست شما باید از شهر فرار کنید.
_اما استاد یعنی چی مگه شما همین الان نگفتید باید بریم ساحل!
-اون موقع فرق داشت این افراد قبلا زندانی بودن شکست دادنشون راحته ولی اون صدای بوق از طرف معاون کشتی به اسم هالکو میاد اون قبلا تو زندان نبوده قدرت اون قبلا با قدرت کاپیتانشون قابل مقایسه بود ولی بعد از اتفاقاتی که افتاد و بخاطر قدرت دوزخ شکست اون غیر ممکنه
-استاد ما نمیدونیم در مورد چی صحبت می کنید ولی ما می خواییم با شما بمونیم.
-الان مردن من با ارزش تره یا مردن تمام شهر ؟سعی کنید بفهمید اگه بمونید مردنتون قطعیه
-پدر من چی ؟!
-اون خودش سرنوشتش رو پذیرفته!
در این هنگام ناکی بسیار ناراحت بود برای اون غیر ممکن بود این قضیه رو هضم کنه اون سعی کرد پیش استاد بمونه ولی استاد به بچه ها دستور داد اون رو به سمت کوهستان ببرندو خودش به سمت مارلون حرکت کرد تا با شکست گستاو بتونن دو نفری توان مقابله به هالکو را داشته باشند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #7
پارت 6: مردم در حالی که از کنار جنگل به سمت کوهپایه ی رشته کوه های ماریا می رفتند،چشمشان به نوری درخشان تر از ماه دوخته شده بود که سرزمین بیست ساله‌شان را به آرامی در می نوردید، کوروتو در حالی که از سرما با دو دست هایش بازوانش را گرفته بود ، تام و مت پیش گریل بودند و رز با دودستش ناتسو و نائومی را گرفته بود ،مقصد همه آنها آن طرف جنگل خانه استاد بود که از سه طرف توسط صخره، جنگل و دریا محاصره شده بود مکانی که استاد و کاپیتان برای چنین شرایطی آن را ساخته بودند.
***
به سمت شهر می رویم نیرو های دریایی، کشتی های گستاو را شکست داده بودندو تنها گستاو و چند معاونش مانده بودند، سانگ هی به کاپیتان پیوسته بود و گستاو در حال شکست خوردن بود با چندین ضربات محکم سانگ هی یکی از شمشیر های گستاو افتاد و در همین حین مارلون چندین ضربه محکم با شمشیرش به سمت گستاو روانه کرد، گستاو سعی کرد ضربه ها را با تک شمشیرش مهار کند ولی قدرت ضربات زیاد بود و دو بازوی او و پهلویش را زخمی کرد و شمشیرش از دستش افتاد و عقب عقب می رفت، سانگ هی و مارلون به سرعت به سمت گستاو رفتند که کار را تمام کنند ولی ضربه شمشیر آنها به جای گستاو به پشت هالکو که شبیه لاک لاکپشت بود، برخورد کرده بود اسم این قدرت (حیوان دوزخی ) بود قدرتی که به صاحبش اجازه تغییر دادن شکل بدنش به شکل حیوانات را می داد ولی توانایی صحبت انسانی را از او می گرفت.
***
در همین حین توماس و زک سعی می کردند که ناکی را از شهر بیرون ببرند آدریان از همه جلوتر می رفت و مراقب بود که ناگهان صدای شلیک گلوله آنها را متوقف کرد، که ناگهان آدریان روی زمین نشست،گلوله به سمت چپ شکم آدریان اصابت کرده بود، همه به سمت آدریان رفتند و در حال بررسی وضع آریا بودند که ده نفر آنها را محاصره کردند این افراد، افراد هلاکو بودند که انتهای شهر کمین کرده بودند تا هرکسی که از شهر بیرون می رفت را بکشند در حالی که ده نفر آنها را محاصره کرده بودند فرد دیگری هم گلوله درون توپ می گذاشت تا به آنها حمله کند مبارزه ناعادلانه ای بود آدریان گفت :
- من رو ول کنین و خودتون رو نجات بدین
- هرگز ،دیگه نمیذارم کسی بمیره
.
بچه ها آدریان را از خط آتش پنهان کردند و آماده به مبارزه شدند در این مبارزه حرکت اشتباه برابر با تیر خوردن بود، دزدان شروع به حمله کردند بچه ها در حالی که از آدریان محافظت می کردند به مبارزه می پرداختند دزدان هلاکو بسیار قوی بودند ، بعد از چند دقیقه مبارزه تنها توانستند دو نفر را شکست دهند، در حالی که توماس نفر سوم را با ضربه گرزش از بین برد گلوله از پشت نفر افتاده به بازوی توماس خورد، گرز از دست توماس افتاد ناکی و زک بهت زده بهت زده به توماس نگاه می کردند که توماس گرز را با بازوی چپش گرفت و گفت:
_من هنوز میتونم ادامه بدم
و به مبارزه ادامه داد.
.
دو نفر دیگر از دشمن از بین رفتند، فضا برای تیر اندازی مهیا شده بود شلیک تیرانداز این دفعه به شکم توماس خوردسینه توماس خورد، خشم تمام بدن ناکی را فرا گرفت با تمام سرعت به سمت تیر انداز حمله کرد تا قبل از جاگذاری گلوله به او برسد ولی تیرانداز پوزخند زد قبل از این که ناکی به تیرانداز برسد دو نفرکه پنهان شده بودند از دو طرف با خنجر به او حمله کردند ناکی ضربه یکی از آنها را دفع کرد ولی ضربه دیگری به بازوی او خورد و کمی سرگیجه گرفت در پشت او زک تنها مانده بود دوباره حالت جنون او راگرفته بود و در حال لبخند زدن بود باسرعت یکی از خنجر زن ها را ازبین برد و با سرعت به طرف نفر دوم خیز برداشت که در همین حین تیر به پای او اصابت کرد ولی تیر او را از هدفش باز نداشت و با یک ضربه سینه او را شکافت و سعی کرد به سمت تیر انداز برود که یک لحطه به زمین خورد تیر در حالی که تیر می گذاشت با خنده گفت:
-پس سم مار کبرا اثر کرد، اوه بچه ی...
ولی هوشیاری ناکی به دلیل حالت جنونش سریع برگشت و قبل از این که حرفش تمام شود با ضربه محکم دست او را قطع کرد و تیر انداز از درد به خود پیچید ، و در همین حین زک در حالی که از مشت هایش خون می چیکید گفت:
- تو برو من مواظب توماس و آدریان هستم
-ههه هر جایی که میتونی برو ولی زهر تو رو حتما می کشه
.
ناکی حالت جنونش از بین رفته بود و به سختی می توانست قدم بر دارد ولی برخلاف فکر دزدان دریایی پادزهر در زیر زمین خانه پدر کوروتو که در همان نزدیکی بود موجود بود و آنها حتی اسم مار را هم گفته بودند ناکی در حالی که به در زیر زمین می رسید صدای شیپور هالکو و شادی دزدان دریایی را شنید که این یعنی شکست پدرش و بقیه بود او درون زیر زمین بعد از گذاشتن پادزهر از هوش رفت و آخرین حرفی که زد:
- منم آرزو می کنم که این اتفاقات همشون خواب بوده باشن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #8
پارت 7:
دو سال و نیم بعد
در یک صبح تابستانی در روستایی نزدیکی پایتخت کشور(سیلدیا) درون مزرعه ناکی به همراه آشر در حالی صحبت بودند.
- هیی ناکی دیروز آقای ریدر نامه فرستاده بود که داره میاد اینجا، به نطرم کار مهمی با تو داره ! نظرت چیه؟
- نمی دونم! اون که هر ماه به اینجا سر میزنه، امیدوارم دوباره کتابای جدید برام بیاره که بخونم.
- چه جوری تو اون کتابای مسخره رو میتونی بخونی! من با این که چیزی از کتابا سر در نمیارم ولی وقتی چشمم بهشون میفته خوابم میگیره!
ناکی کلاه آشر را بر می دارد
- آخه میدونی قضیه چیه عمو آشر، قضیه اینه که تو یه احمقی! تو رو چه به کتاب تو برو همون گاوهات رو بچرون!
_ هیی به کی گفتی احمق! وایسا الان میام حسابتو میرسم، کلاهمو پس بده!
در حالی که به آنها نردیک می شود.
- هی آشر چکار با ناکی عزیزم داری!
- خاله ماری، اون گفت کتابای من مسخره‌ان منم بهش گفتم تو احمقی، حالا عصبانی شده و افتاده دنبالم!
- ناکی راست میگه!تو یه احمقی، اگه چهل سال پیش با حرفای تو احمق نمی شدم و با تو ازدواج نمی کردم الان زندگی بهتری داشتم!
- مگه تو نبودی وقتی که من اومدم خواستگاریت سریع قبول کردی اگه من نمی گرفتمت تو خونه بابات می پوسیدی!
- من می پوسیدم من ، بذار الان......
ناکی چایی را از دست ماری گرفت.
- بس کنین دیگه بیایین چاییمون رو بخوریم.
- آره ناکی عزیزم بیا چایمون رو بخوریم، ول کن این پیرمرد رو!
- هی به کی گفتی پیرمرد!
همه درون مزرعه روی میز چوبی نشستند و مشغول چای خوردن بودند که در همین حین کالسکه ای از دور دست آشکار شد، کالسکه آقای ریدر بود که از دور دست نزدیک می شد، پس از مدتی کالسکه به درون مزرعه وارد شد و آقای ریدر به همراه پسرش متیو ودخترش لینا از کالسکه خارج شدند وبه سمت آنها آمدند آنها هم از روی میز بلند شدند و به سمت آنها رفتند و مشغول احوالپرسی و.. شدند.
آقای ریدر یکی از مقامات سیاسی پادشاه بود و فرزند بزرگتر اون لینا قرار بود وقتی که ۱۸ سالش شد با جان فرزند ادمیرال جیمز (ادمیرال در حال آموزش) درآینده ازدواج کندو متیو در حال تحصیل در مدرسه بود.
بیشتر اوقات آقای ریدر با متیو به اینجا می آمد که متیو با ناکی اسب سواری می کرد و در مورد پایتخت و اخبار ها و دختر های مدرسه اش صحبت می کرد ولی لینا ششمین باری بود که به اینجا می آمد.
.
خبری که آقای ریدر بدلیل آن آمده بود این بود که ناکی برای آموزش دیدن نطامی باید به شهر می رفت.
آشر در حالی که نوشیدنی‌اش را سر می کشید گفت:
- پس ناکی باید عضو نیروی ارتش بشه این که خیلی خوبه!
ماری در حالی سعی می کرد غم خودش را پنهان کند
-یعنی ناکی حتما باید بره؟
_ ماری چته؟ نکنه ناراحتی، بالاخره داریم از شرش خلاص میشیم!
- واقعا یعنی من باید به شهرم برم؟
- آره دیگه ناکی تو الان نونزده سالته، تازه خیلیم واسه تو دیره، اگه بخاطر مشکلات حافظه‌ات نبود تو باید یه سال پیش می رفتی!راستی حافظت چطوره چیزی از گذشته یادت میاد؟
- نه، وقتیم که زیاد فکر می کنم بهش گوشام درد می گیره! و فکر کردن رو ول می کنم!
- شنیدی ناکی تو هم مثل من باید آموزش نظامی ببینی! تازه قراره که بیای پایتخت، قراره با هم بریم بریم شهرو بگردیم! راستی، لینا نظرتو چیه؟
-من..؟ من هیچ نظری ندارم.
- یعنی تو اصلا نظری نداری واقعا که هیچ احساسی نداری!
- راستی آقای ریدر من کی باید به پایتخت برم؟
- ده روز دیگه ساعت هفت صبح سربازا دنبالت میان و میارنت پایتخت.
ماری بحث رو تغییر داد
- راستی آقای ریدر جشن ازدواج، خانم لینا کی برگزار میشه؟ حدود ۷ ماه دیگه در اوایل بهار.
- لینا امیدوارم خوشبخت بشی!
- ممنون خانم ماری.
ناکی و متیو با اسب به دشت رفتند و درون مزرعه ریدر به تنهایی با آشر صحبت می کرد.
- آشر تو این ماه که هیچ تغییری در رفتار های ناکی به وجود نیومد؟
- نه اون تو این یه ماه گذشته هیچ تغییری در اون به وجود نیومد، صبح ها به کوه میره و حدود ظهر بر میگرده و عصرا هم فقط کتاب میخونه ، چرا اینقدر شما به اون گیر میدید اگه اون تغییر میخواست بکنه تو این دو سال و نیم تغییر می کرد!
- میترسم اون حافظش برگرده و سعی کنه باقی عمرش رو در راه انتقام بذاره و خودشو از بین ببره!و اینو یادت باشه این قضیه رو تنها من و تو و لینا میدونیم.
***
حدود هفت ساعتی از آمدن آقای رید می گذشت، آقای ریدر و،لینا و متیو سوار کالسکه شدند.
- اوه راستی ناکی داشت کتابا یادم می رفت، بیا اینم کتابایی می خواستی و چندتا دفتر، راستی تو چرا انقدر از کتاب های جغرافیای و سیاسی خوشت میاد؟
- آخه خیلی برام هیجان انگیزن، خیلی دوست دارم در آینده یه دریانورد بشم.
- پس ناکی من با تو میام.
- تو نگفتی از طوفان های دریایی می ترسی!
- اون مال بچگیم بود من الان بزرگ شدم.
.
آقای ریدر و فرزندانش پس از خداحافظی شروع به حرکت کردند و از آنها ، آشر به سمت مزرعه رفت و ناکی به همراه خاله ماری به سمت خانه رفتند و چیزی ذهن ماری را درگیر کرده بود و از ناکی پرسید:
- یه سوالی دارم ناکی، تو واقعا اون دختر رو نمی شناسی؟ چون اون وقتی به تو نگاه می کرد از یه چیزی ناراحت بود!
- منم همین رو حس می کنم ولی واقعا من هیچی نمیدونم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #9
پارت 7 :
ده روز از آمدن آقای ریدر می گذشت، خورشید در حال طلوع بود ناکی به همراه آشر و ماری در کنار جاده منتظر درشکه نظامی بودند، خورشید کم کم داشت از پشت کوه بیرون می آمد، طلوع آفتاب نشانی از غروب زندگی تقریبا دو ساله آنها با ناکی بود.
از دور صدای درشکه می رسید که به آنها نزدیک و نزدیک تر می‌شد، از از محل طلوع درشکه به سمت آنها آمد و در نزدیکی آنها ایستاد، درون ماری و آشر با آنکه لبخند می زدند غمی بزرگ دیده می شد، از آمدن ناکی به زندگی آنها دوسال و نیم می گذشت ولی این خداحافظی برای آنها آشنا بود خداحافظی که قبلا با پسرشان کرده بودند ولی پسرشان هرگز بازنگشت. و ناکی با لبخند گفت:
- دیدی پیرمرد بالاخره از شرت خاص شدم
- هی به من نگو پیرمرد اونی از شرت خلاص شد من بودم ع×و×ض×ی
- ناکی عزیزم بیا یکم خوراکی واست آماده کردم
- ممنون خاله ماری .
ناکی سوار درشکه شد و کم کم از آنها دور شد و در حالی دور می شد داد کشید
- هی پیرمرد به نظرت چیزی از یادت نرفته!
- چی ناکی!؟
- هههه کلاهت
- هی ع×و×ض×ی بعدا حسابتو می رسم!
با دور شدن درشکه
- به این زودی دو سال گذشت، زمان خیلی زود می‌گذره، هووی زن چته! چرا آبغوره گرفتی ناکی باید دنبال زندگی خودش می‌رفت اون یه روزی یه آدم بزرگی میشه.
.
با دور شدن درشکه از روستا احساسات ناکی به یکباره قطع شد لبخندهای که می‌زد از صورتش برداشته شد چهره او به چهره‌ی شکارچی‌ای مانند بود که به سمت طعمه‌اش می رفت.

***

شصت مایل آن طرف تر درون یک بار(%%%%% خانه):
چند نفر به درون بار وارد می شوند و بعد از اینکه میز یک نفر با زور می‌گیرند و شروع به سر وصدا می‌کنند.
باخنده - طرف می خواست جلوی ما ر و بگیره گمون زیاد خورده بود بود.
- آره رییس خوب حقشو گذاشتی کف دستش دیگه اینورا پیدا نمیشه هی گارسون برای رییس چندتا %%%%% بیار !
- باشه آقایون الان در خدمتتون هستم.
- رییس عجب تیکه ایه می خوای واست جورش کنیم!
- به موقعش حتما
در همین بین فردی که در گوشه بار رو به دیوار نشسته بود گفت
- هی شما عوضیا اون دهن گشادتون رو ببندید دارید بیش‌از اندازه زر میزنید!
با عصبانیت از سر جایشان بلند شدند و به طرفش رفتند
- تو ع×و×ض×ی چه زدی فکر کردی کی هستی که به من توهین می کنی! هی بچه‌ها نگاه کنید داره آبمیوه میخوره! چیه از الکل میترسی نترس! هی گارسون یه لیوان آ×ب×ج×و بده!
گارسون با ترس لیوان را پر می کند و به او می‌دهد و او به سمت شخص ناشناس می رود که هنوز ز سرجایش هنوز تکان نخوذده است و لیوان را جلوی دهانش می کیرد و سعی می کند %%%%% را به زور در دهانش بریزد ولی او مقاومت می کندولی او به زور سعی می کند %%%%% به دهانش بریزد ولی ناگهان شخص از جایش بلند می شود و با یک ضربه به صورتش به زمین می افتد و دیگر بلند نمی شود.
- هی لعنتی با رئیسم چیکار کردی الان حسابتو می رسیم !
با چاقو به سمت او حمله‌ور می شوند ولی آنها آدم اشتباهی را برای دعوا انتخاب کرده بودند، افراد عادی حتی ده ثانیه هم در برابر او نمی توانند دوام بیارند،در کمتر از یک دقیقه هر کدام از آنها بیهوش در یک طرف افتاده بودند، او به سمت رئیس‌شان رف.
- وقتی که به این شهر اومدم به یکی قول دادم دیگه به %%%%% لب نزنم ولی اگه بخوای میتونم خونتو به جای الکل بخورم!
- نه غلط کردم، لعنی ولم کن خواهش میکنم منو نکش!
سپس با یک ضربه بیوشش کرد و سمت گارسون رفت و پس پرداخت هزینه از بار بیرون آمد و به سمت اسکله شروع به حرکت کرد و در این بین کسی او را تعقیب می کرد که او فهمید و خودش رو به یک جای خلوتی رساند و گفت
- یا خودت رو نشون بده یا فاتحه‌ات رو بخون!
- عذر می‌خوام کاپیتان ویگن منم رانا!
- تو دوباره من رو تعقیب کردی! برای چی؟
- کاپیتان ولی شما دارید به بار میرید و به نظرم این برای شما خوب نیست، درسته که دوسال نیم از اون اتفاق میگذره ولی شما باید اون رو فراموش کنید.
- نیازی نیست که دختری که تنها به خاطر اینکه پدرش می خواد اون با من ازدواج کنه توی کشتی من معاون منه به من بخواد راه زندگی رو نشون بده پس گم شو!
- من تنها بخاطر اینکه به فکرتم اومده بودم اینجا ولی این توهین رو هیچ وقت فراموش نمی کنم! تو یه احمقی که فکر می کنی دختری که مرده هنوزم هم زندس! تو یه احمقی...!و از خداتم باشه که با کسی مثل من ازدواج کنی!
بدون اینکه به او جوابی بدهد به راهش ادامه می دهد و به اسکله می رود و خاطرات پنج سال قبل را مرور می کند.

پارت بعدی مرور خاطرات است!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Lithc0l

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1068
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-18
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
21
پسندها
149
امتیازها
108

  • #10
یکی از شب های زیبای تابستانی بود در حالی که نور ماه همه جا را فرا گرفته بود، آن طرف اسکله در حالی که ناکی و بقیه بچه ها داشتند کنار ساحل سر وصدا می کردند، کمی دور تر از آنها دونفر در سکوت کنار هم نشسته بودند، آب دریا کم کم بخاطر مد به آنها نزدیکتر می شد، که سکوت آنها شکسته شد:

- چی دوباره روضه سکوت گرفتی فردا میخوایی بری، این آخرین باری که همدیگرو رو ببینیم!
- آخه چی بگم، قرار برم پایتخت و دیگه نمی تونم تو و خانواده‌ام و بقیه رو ببینم!
- خوب منم ناراحتم ولی این آروزی تو هستش که میخوای بری پایتخت و پادشاه خدمت کنی!
- چیکار کنم خوب بخاطر مشکلات پدرانمون ما رو نمی گذارن که بریم به پایتخت و ماهم باید یه جای دور افتاده‌ای مثل اینجا زندگی کنیم، میخوام به پادشاه نزدیک بشم که ما رو هم بذارن که به پایتخت بریم، و وقتیم که برگشتم میام و تو رو از اینجا می برم!
- ولی من به همین جا راضیم!
- تو راضی هستی ولی بقیه مردم چی؟ این یه نوع ظلم که به ما میشه! چرا؟ همش بخاطر اینکه پدرانمون قبلا دزد دریایی بودن؟
- هیسس!یواش تر حرف بزن مگه نمی دونی پدرم(کاپیتان مارلون) حرف زدن در این مورد رو تو شهر پنهان کرده تا بچه نفهمن! تازه اون خودش به زور از پدرت اجازه گرفت که بذار تو به پایتخت بری!
- با اینکه اون در حقم لطف کرده ولی پنهان کردن حقیقت واقعی خودمون از بچه ها کار اشتباهیه!و.....
- دوباره شروع کردی به حرف زدن در این مورد! میشه ول کنی این کارا رو، تو باید فردا به پایتخت بری فکر نمی کنی من الان ناراحتم!
- عذر می خوام واقعا یه لحظه حواسم پرت شد!
- بیا این رو بگیر!
- این چیه؟
- گردنبنده مگه کوری نمی بینی!
- خوب میدونم گردنبنده، خوب چه نیازی به این کاراست، همین که تو توی قلبمی واسم کافیه!
رز بعد از کشیدن آهی بلند، بر می خیزد و گردنبند را به دور گردش میندازد و....
- میشه این فلسفی بازیا رو ول کنی، این گردنبندیه از یه نوع صدف کمیاب که تو پایتخت بودم گرفتمش اینو دادم بهت که با این به یادم باشی!
- نکنه فکر کردی که من میرم با یه دختره دیگه.........
- هر کی بیاد کنارش با این حرفات فراریش میدی! آخه کدوم دختری احمقی حاضر میشه با تو باشه!
- احمقی مثل تو!
ناگهان یک مشت محکم به شکمش وارد می شود.
- چرا زدی، خوب حقیقتو گفتم! ولی واقعا گردنبند زیباییه! ازت ممنونم.
- سه سال خیلی زیادیه ولی من منتظرت میمونم، ولی خواهش می کنم سعی نمیری!
ویگن درحالی که از جایش بلند می شود و به سمت ساحل می رود و سعی می کند صدفی پیدا کند...
- نگران من نباش کی اصلا زورش میرسه منو شکست بده! آها یه صدف پیدا کردم بیا بگیرش چون من چیزی نداشتم که بدم بیا این صدف رو بگیر، راستی دیگه دیره تو برو خونه منم با بچه ها میام!
ویگن از او دور می شود و به سمت بچه ها می رود
- هاهاها فرار کنید که الان همتون رو خیس میکنم!
_ بچه ها داره میاد حمله کنید بهش!
- آخخ! نه! غلط کردم خیسم نکنید!

***

یک سال ونیم بعد در پایتخت، درون خوابگاه پادگان نظامی:
.
- هی ویگن اون تن لش‌ات رو از روی تخت بردار که یکی اومده بینتت!
- آره احمق بلند شو برو!
- به کی گفتی احمق بذار الان حسابت رو میرسم!
یقه طرف را می گیردو...
- هی هی آروم باش احمق من موافقوتم اگه به من آسیبی بزنی خودت میدونی که چه بلایی سرت میاد! ده روز انفرادی تو سلول بدون هیچ نوری!
- بهتر، حداقل صدای وز وز شما احمقا رو نمی شنوم!
- باشه غلط کردم ول کن ملاقتی اومده برات نمی خوای که اون رو نبینی!
.
کمی بعد آقای ریدر در کنار ساختمان درحالی که باران می آمد منتظر ویگن بود و ویگن با سری رو به پایین به او نزدیک شد.
- سلام ویگن چطوری؟ میگن به پایین ترین رتبه نظامی در اومدی!
- دوباره! حرفتو سریع بزن و برو من با کسایی مثل تو کاری ندارم!
- مگه خودتم نمی خواستی یه روزی مثل من خدمت‌گزار پادشاه بشی؟
- اون ویگن مرد، الان تو فقط با یه آدم که گمشده طرفی،کسی که حتی هدفش از زندگیش معلوم نیست!
- هه چه خنده‌دار، ولی تو همون ویگنی هیچ فرقی‌ام نکردی تنها فرق‌ات اینه که تو با حقیقت های زیادی در مورد این دنیا آشنا شدی!
- نظرت برای خودت من دیگه حال صحبت با تو رو ندارم اگر بخوام از بین تمام حرام زاده هایی که به پادشاه خدمت می کنند بدترین فرد رو انتخاب کنم اون تو هستی! کسی که حرمسرای شهر رو زیر دست خودش داره و دخترای معصوم رو برای اون گرگ هایی که از دور فقط لباسشون قشنگ دیده میشه میاره!
- با این که تو داری بهم توهین می کنی ولی کاریت ندارم، دلیل اینکه تو رو پدرت نمی ذاشت بیایی اینجا بخاطر همین طرز فکرت بوده! واقعا پدرت حق داشته! تو یه احمقی!
- خفه شو حرام زا.....
ریدر سیلی محکمی به صورت ویگن زد و ویگن در حالی که موه های بلندش جلوی صورتش را گرفته بود کمی آن طرف تر در زیر باران به روی زمین نشست و سکوت کرد.
.
مدتی بعد
- چیه؟ گریه می کنی؟ احمق بی خاصیت، با این هیکل گندت خجالت نمی کشی!
- من نه بخاطر سیلیت و نه اصلا بخاطر تو گریه نمی کنم! من بخاطر خودم گریه می کنم! بخاطر اینکه دنیا چرا این شکلیه! و اینکه ای کاش همون به حرف رز گوش می کردم و همون جا تو شهر برام میموندم! وقتی که به اینجا اومدم فکر نمی کردم تو روز روشن حق مردم رو ازشون به عنوان مالیات بگیرم، فکر نمی کردم انقدر اختلاف طبقاتی وجود داشته باشه، فکر نمی کردم ثروتمندان، فقیران رو له کنند! فکر نمی کردم کسی مثل تو دایی من، که من بهش خیلی افتخار می کردم انقدر آدم کثیفی باشی الان که فکرش رو می کنم نمیدونم چرا پدرم و کاپیتان مارلون انقدر به آدم کثیقی مثل تو احترام قائل بودند! ای کاش می مردم ولی هرگز این چیز ها رو نمی دیدم!
.
آقای ریدر به کنار او می رود و با لباس رسمی و تمیزش کنارش می نشیند و
- روزی که تو به اینجا میومدی، پدرت و مارلون این چیزا و ساده و مهربون بودن تو رو می دونستند و گفتند که مراقبت باشم ولی فکرنکن دایی‌ات انقدر آدم کثیفیه، منم روزی مثل تو بودم و همین عقایدو داشتم و شاید ارثی بودن این خصوصیات باعث شده که و اینجور رفتار کنی!
- کثیفی مثل تو هم یه روزی عینهو من بوده!
- بلند شو بیا بریم یه چیزی نشونت بدم.

ویرایش نشده!!!
 
  • پوکر
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
471

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین