. . .

شعر اشعار شهرام شیدایی

تالار اشعار شاعران پارسی

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,455
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #1
آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم
که رودخانه‌یِ گِل‌آلود زلال می‌شود
کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند
پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند.

کلمه‌ها چیزی می‌خواهند پرنده‌ها چیزی
و رودخانه آن‌قدر زلال شده
که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی
چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوندــ
کسی که منم ، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد
آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند
و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهدــ‌
از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌
این درکِ من از ، من و توست .

به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی
به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی
استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد

من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم
و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند
و می‌دانم که رفته‌رفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبه‌رو
در این درختِ باغ چه ریشه می‌کنی
و می‌دانم که تو سال‌هاست در من
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی.
 

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,455
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #2
چیزی در من می‌میرد،
هرقدر که زندگی می‌کنم

باد می‌آید و می‌رود
چیزی به‌جا نمی‌گذارد
مگر گذشتۀ خویش را

گاهی فکر می‌کنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی
در گذشتۀ من

انگار تمامِ آشیانه‌های پرنده‌گان
پنجه‌های بازشدۀ مهربانِ دست‌های توست
دست‌هایت را، برای پرنده‌‌ها، جاگذاشته‌ای

ابرها فکرهای مرا به تو می‌پیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن، تنها، فکرهای سردشده‌مان می‌توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی‌ست
وقتی که می‌گویند تو مُرده‌ای


تو کنار رفته‌ای از دنیا
به مرزهایی که شبیهِ غرق‌شدنِ دریا در دریاست
مثلِ این‌که همۀ حرف‌هایت را به گنجشک‌ها گفته‌ای
به جوانه‌ها
به درختان و سایه‌هاشان
به خوشه‌های گندم
تنها زمانی که می‌رسیدند و تَرَک برمی‌داشتند
فکر نمی‌کردی که می‌شود میانِ این‌همه چیز
دست‌ها و چشم‌های تو را پیدا کرد؟
فکر نمی‌کردی که صدای یک رودخانه
بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یک‌جا بشوید و
بیاید به صداکردنِ تو؟

تو از آن سوی اگر
انکار کنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست
 

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,455
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #3
کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند
و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.
شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم
که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.

آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام
که دیگر دیده نمی‌شوم
و همه می‌پندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند
و وقتی از این‌جا می‌گذرم
تپشی مضاعف مرا می‌گیرد
بال‌هایی سنگین
رودخانه‌ای در خوابی عمیق.

آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی
بیرون نمی‌کشد؟

در همۀ این سال‌ها
چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست
هر بار که کتابی را می‌بست
شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در
در تو بی‌قراری می‌کرد.
زنده‌گی جایی پنهان شده است
این را بنویس.

می‌دانی؟!
در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد
و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.
ما رها نمی‌شویم
چشم‌هایت را در خودت زندانی کن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.

چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود می‌کاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟

می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد
بی‌صورتیِ این چهره
وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.
و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.

همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد
و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.

شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد
و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم
از چشم‌هایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:
ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شده‌ایم
و این‌جا
زیباترین جا
برای تنهایی‌ست.

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.
 

خآنومِاَلف؛

بخشدار المپیاد
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
بخشدار
تیم تبلیغات
ناظر
طراح
گوینده
نام هنری
ماه بالای دریاچه
آزمایشی
بخشدارالمپیاد+خبرنگار+گوینده+ادیتور
شناسه کاربر
4240
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-13
آخرین بازدید
موضوعات
92
نوشته‌ها
489
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,455
امتیازها
238
محل سکونت
آغوش‌ِاو (:

  • #4
بی ‌آن‌که بدانی حرف زده‌ای
بی ‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای
بی‌ آن‌که بدانی مرد‌ه‌ای.
ساعت را بپرس کمکت می‌کند
از هوا حرف بزن کمکت می‌کند
نام مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویر کسی را
سریع ! از چیز کوچکی آغاز کن
مثلاً رنگ‌ها، مثلاً رنگ زرد
سبز ، اسم چند نوع درخت
به مغزی که نیست فشار بیاور
فصل‌ها را، مثلاً برف
سریع باش ، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کن، دور بردار
ممکن است بقیه‌ی چیزها یادت بیاید
سریع ! وگرنه
واقعاً به مرگت عادت کرده‌ای
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین