- شناسه کاربر
- 185
- تاریخ ثبتنام
- 2020-12-02
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 378
- نوشتهها
- 1,696
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 12,430
- امتیازها
- 639
- سن
- 20
- محل سکونت
- باشگاه پنج صبحی ها
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست
دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست
دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست
در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تختهنرد خاست
خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست
خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
آخرین ویرایش:
نام موضوع : اشعار خاقانی
دسته : اشعار شاعران پارسی