. . .

مذهبی آقاجون مهربون بود

تالار متفرقه مذهبی

Aria

رمانیکی حامی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
368
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
آخرین بازدید
موضوعات
176
نوشته‌ها
1,363
راه‌حل‌ها
4
پسندها
3,642
امتیازها
353
سن
20
محل سکونت
🖤

  • #1
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم



💠آفتاب آمده بود تا وسط اتاق و مگس ها را هم با خودش آورده بود. اردیبهشت بود و هنوز لذت داشت كه دراز بكشی توی این آفتاب و آن قدر گل ختمی هایی را كه با آن گردن خارخاری تا لب پنجره قد كشیده بودند، نگاه كنی تا چشم هایت گرم شود، سنگین شود و خوابت ببرد؛ اگر مگسها بگذارند.
محمدحسین هر روز اول چادر برمی دارد، مگس ها را بیرون می كند و گاهی كه یكی دوتایشان سمج می شوند، آن قدر دور اتاق دنبالشان می كند تا بالاخره آن ها را می گیرد توی مشتش. بعد در حالی كه ع×ر×ق از سر و رویش راه افتاده، می آید توی حیاط، ولشان می كند. آن وقت است كه نجمه سادات، عبدالباقی، نورالدین و بدرسادات با هم می زنند زیر خنده. نجمه می گوید: آقا جون، خب چرا این طوری می كنید؟ یكی بزنید توی سرش بمیرد دیگر. و خودش جلو جلو می داند آقا جون چی جواب می دهد: عزیز دلم، این مگس هم جان دارد. نباید جاندار را كشت. بعد چادر را با وسواس، تا می كند و می دهد دست نجمه سادات. می گوید: لباس را هیچ وقت پرت نكنید بیفتد یك گوشه. حتما آویزان كنید یا تا كنید. كلی از این كارهای ریز ریز هست كه مقید است آنها را انجام بدهد. دست هایش را قبل از كار و قبل و بعد از غذا بشوید. قبل از غذا كمی نمك بخورد، بعدش هم همین طور. وقتی سرش را شانه می كند، بنشیند و چیزی پهن كند. ایستاده چیز نخورد. توی در ننشیند. سبزه و گیاه ـ اگر شده كم ـ دور و برش باشد و... به بچه ها می گوید: كسی كه مقید باشد به چیزهای كوچك، كم كم آمادة چیزهای بزرگ هم می شود. این ها خودش آدم را می كشد به سمت حقیقت.

📚زندگی محمد حسین طباطبایی، حبیبه جعفریان
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
344

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین