. . .

متروکه رمان چوب کبریت های رقصان | N.G

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام رمان: چون کبریت های رقصان

نویسنده: N.G

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، درام، تراژدی

ناظر: @Antares

هدف: زندگی، هدف نوشتن است و هدف نوشتن، زندگی و این رمان بیشتر شبیه به یک شروع برای من در مسیر نویسندگیست کمی جدی تر از همیشه پس از چندین سال نوشتن متن های کوتاه و یک رمان بلند قصد دارم با این رمان وارد عرصه نوشتن شوم.

خلاصه:
می‌شکنند سد هارا آرام آرام!

مقدمه:
یک کیک تا پخته شود تحت فشار گرما قرار میگیرد و یک انسان تحت فشار زندگی!

مهم این نیست که چگونه پخته شوی مهم این است که درست پخته شوی!

نه خام باشی! نه سوخته!

آدم های خام زیادی از زندگی لذت می برند و

آدم های سوخته زیادی نادیده اش میگیرند!

@ansel
@sirius
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #2
بخش اول:

به کت بد رنگ خاکستری نگاه می کرد!

اندوه چشمانش را حتی با نیم تر از نیم نگاهی می توانستی بفهمی! همه می دانستند چی می خواهد!

همه به جز مادرش!

شاید مادرش هم می‌دانست اما نمی خواست جدی بگیرد!

همیشه می گفت صلاح همه را می داند... شاید شما ندانید که این کار به صلاح است اما زمانی که واردش شوید بر می گردید و دست من را بابت این اجبار می بوسید!

وقتی به خودش آمد که کت خاکستری رنگ در تنش بود و مادرش مشغول تنظیم کردن یقه‌اش حتی کارش را هم خودش انتخاب نکرده بود چه برسد به کتش را!

لبخند مادرش را که دید لبخند تصنعی زد شاید مادرش جدیدا کور شده بود که با این لبخند مصنوعی هم خوش و خرم می خندید وگرنه چگونه می توانست از نگاه بی روح پسرش بگذرد و فقط لب های نیم کش آمده را دریابد!

از زیر قرآن که رد شد نماند تا خدای ناکرده اختیار از کف ندهد و حرفی بزند که خلاف دل مادرش باشد!

فورا راهی شد!

کار در شرکت غذایی! این نهایت نخواسته هایش بود؛ اما ظاهرا چاره ای نداشت با این مدرک حسابداری و آن معدل کم کار درشرکتِ مثلا خانوادگی شان حقیقتا مثل مرگ بود!

این را زمانی فهمید که از پشت میز برخواست تا اولین روز کاری را به پایان ببرد!

و این برایش یک شروع بود! شروعی از یک راه بی پایان و یا شاید هم با پایان!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #3
بخش دوم:

مسیر شرکت تا خانه زیاد بود اما بدون ترافیک هرچند برای اعصابِ، بی اعصاب او حتی یک ماشین که آرام تر از او برود هم منشأ تخلیه فشاری میشد که روی شانه هایش بود!

صدای آهنگ را کم کرد و به ماشین رو به رویی با بلند ترین صدایی که از حنجره اش خارج میشد فریاد زد: بکش کنارررررررر

و این نعره کمی بعید بود از پسری به سر به زیری و سکوت او اما امان از فشار زندگی که از عاقلی دیوانه می ساخت!

به خانه که رسید حس می‌کرد سینه‌اش خس خس می کند با این حال نخواست باز مادر را پاپیچ خود کند، اما خس خس سینه حتی در یک سلام کوتاه هم به خوبی پدیدار بود.

-سلام...

هنوز به احوال پرسی پس از سلام نرسیده بود که صدای متعجب مادر متوقفش کرد.

-سیاوش حالت خوبه؟

درب قهوه ای رنگ ورودی را با آرامش بست و روی پاشنه پا صد و هشتاد درجه چرخید.

- بسیار عالی ام چطور؟

از گرفتگی صدایش حتی خودش هم متعجب بود اما پشیمان از نعره زدن، هرگز...

به نظرش خالی کردن حرص و عصبانیتش سر یک غریبه و ناشناس بسیار بهتر از یک بیمار قلبی بود که از قضا اورا خیلی خوب می شناخت و می دانست تا خیلی عصبانی نباشد هرگز اینگونه فریاد نمی زند!

-پسرم صدات چرا گرفته است؟

پشت دستش زد و ادامه داد: مریض شدی؟

-نه مادر من کدوم مریضی توی راه یکم داد زدم ماشین جلوییم تند تر حرکت کنه!

اهل دروغ هم نبود، اصلا!

و مادر متعجب تر از این رفتار، و پسری که هرگز فریاد نمی زد... هرگز!

حرفی نزد و پسر راه اتاق را در پیش گرفت تا کمی درد این روز را با خواب درمان کند.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #4
بخش سوم:

خوابش زیادی چسبیده بود آنقدری که نمی دانست کیست و کجاست! کمی که گذشت به گیجی لحظه بیداری اش خندید و این خنده که اولین خنده‌ی روزش نبود! بود؟

با این فکر لبخند محو کرد و دست مشت...

زندگی جدیدا سخت شده بود، و تلخ دقیقا از زمانی که دست زیر گرفته بود برای خانواده و آنها نیز هر طور می خواستند می بریدند، می دوختند و تنش می کردند؛ بدون آنکه بپرسند رنگش را دوست داری؟ یا مدلش به دلت می شیند.

زندگی‌اش را آن‌طور که دوست داشتند دوخته بودند و تنش کرده بودند.

انقدر در افکارش غرق بود که صدای در را که هیچ، صدای نزدیک شدن شخصی که در را باز کرده بود هم حس نکرد.

شانه‌اش که لرزید تازه فهمید پدرش خیلی وقت است که صدایش می زند.

-سیاوش جان بابا، عموت و خانوادش امشب می خوان بیان، گفتم اگر می خوای آماده شی!

پدرش برخلاف مادرش اهل دوخت و دوز و اجبار نبود، بیشتر می خواست به فرزندانش پر و بال بدهد. البته اگر مادر بچه ها می‌گذاشت!

تشکر زیر لب کافی بود تا پدرش بفهمد نیاز دارد تنها باشد.

سیاوش سرش را پایین انداخته بود و منتظر صدای کوبش در بود اما هر چه منتظر ماند خبری نشد سر که بالا آورد دید که پدرش طبق یک قرار نانوشته در اتاق را باز گذاشته و رفته است؛ لبخندش از این رفتار عمق گرفت و هرگز دلیل این رفتار را نمی فهمید بلند شد اول در اتاق را بست و بعد لباس کارش که تنها کتش را در آورده بود کامل از تن در آورد و روی تخت انداخت.

به لباس های چروک شده و خیس از ع×ر×ق روی تخت نگاهی کرد و خندید همیشه در خواب ع×ر×ق میریخت و مرتب تکان می خورد نتیجه اش هم شده بود لباس هایی که انگار از دهان گاو در آمده‌اند از تشبیه‌اش حسابی به خنده افتاد.

به سمت کمدش رفت و از بین متعدد تیشرت هایش یک تیشرت آبی نفتی در آورد بعد از آن هم با یک شلوار اسلش خاکستری رنگ تیپش را کامل کرد و از اتاق خارج شد.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #5
بخش چهارم:

اعضای خانواده اش دور میز شام نشسته بودند و با آرامش حرف می زدند و غذا می خوردند اصولا روز که می شد هرکس به دنبال کار و زندگی خودش بود و حتی گاهی برای نهار هم دور هم نبودند پس میز شام بهترین زمان برای بحث های خانوادگی و حرف زدن هایشان بود.

هر چند مادرش به شدت با این سر شام حرف زدن ها مخالف بود اما تنها زمانی بود که همه اعضای خانواده با ارفاق دور هم جمع می شدند.

ارفاق را که می گفت یاد دو خواهر بزرگترش می افتاد که دیگر ازدواج کرده و زندگی شان را به نوعی جدا کرده بودند. البته نمی توانست از دخالت های گاه و بی گاه مادرش در زندگی شان چشم پوشی کند، اما مادرش دیگر اختیار تام زندگی آنها را نداشت، شاید بد نبود او هم ازدواج می کرد تا شاید از این دوخت و دوز های مادرانه خلاص شود.

بیخیال این افکار قاشقی خورش روی برنج ریخت و به دهان برد از همه‌ی چیزهای بد مادرش که می گذشت دستپخت خوبی داشت.

خانواده‌ی عموش زود موقع آمده بودند؛ درست موقع جمع کردن سفره شام. به همین خاطر در جمع کردن سفره کمکشان کردند، رابطه شان با خانواده پدر خیلی بهتر بود تا مادر، خود سیاوش دوسه تا از خاله هایش را هم نمیشناخت چه برسد به شوهرهایشان یا حتی فرزندانشان.

بیشتر به خاطر تنفر مادر و دعوای کورکورانه شان آن هم از کودکی بود که جز خاله بزرگش دیگر هیچ کدام از پنج خاله‌ی دیگر را نمیشناخت و همچنین تنها دایی اش که از پدربزرگش شنیده بود در کودکی گم شده و دیگر هرگز پیدا نشده.

در همین افکار بود که سنگینی نگاهی مجبورش کرد سرش را بلند کند و به اطراف نگاه کند، نگاه کردن به اطراف چشمانش را به تیله های نقره ای رنگ سارا و ساشا رساند دختر و پسر عمویش هردو در نهایت، یکی در زیبایی و دیگری در جذابیت.

ساشا که اتفاقا همکارش در آن شرکت کذایی بود، برخلاف ظهر آن روز که کت و شلوار نقره ای و اتو کشیده ای به تن کرده بود امشب با یک پیرهن ساده‌ی سفید و شلوار مشکی رنگ راسته سر و ته تیپ و لباس را هم آورده بود اما باز هم نتوانسته بود از خیر خالی کردن ژل بر موهای تقریبا بور سرش بگذرد و خواهرش که او دقیقا برعکس برادر یک مانتوی مشکی رنگ و شلوار سفید ساده پوشیده بود. و موهایش را زیر شالی به رنگ چشمانش آزادانه رها کرده بود.

به آن دو نگاه می‌کرد، نگاه می‌کرد و نگاهشان را تحلیل می‌کرد اما حرفی نمی‌زد!

آنقدر سکوت و نگاه ادامه پیدا کرد تا اینکه ساشا به حرف آمد.

-اولین روز شرکت چطور گذشت؟

نگاهی به اطراف کرد و زمانی که مادرش را با جاری عزیزش مشغول دید بی تعارف گفت:

-نفرت انگیز!

هر سه جا خوردند، هم ساشا و سارا و هم برادر خودش سهیل که کنار دستش نشسته بود. پوزخندی و زد و ادامه داد:

-چیه؟ نکنه انتظار داشتید عاشق حسابداری توی این شرکت اعصاب خرد کن باشم؟

کمرش را از تاج مبل کند و سپس رو به سهیل ادامه داد:

-تو چرا تعجب کردی داداش؟ تو که می‌دونستی من هیچ تمایلی به کار توی اون شرکت ندارم!

سهیلِ بیچاره! آنقدر تعجب کرده بود که زبانش هم بند آمده بود انتظار نداشت برادرش به همین زودی واکنش نشان دهد و نارضایتی که هیچ از تنفر نسبت به آن شرکت بگوید.

شاید هم بیچاره سیاوش!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #6
بخش پنج:

بیچاره سیاوش که نمی‌دانست مادرش که به ظاهر گوشش به جاری عزیزش خوش است در واقع بیشتر به صحبت های آن جمع چهار نفره گوش می دهد.

جمع چهار نفره شان از آن شوک کوچک که خارج شد به بحث های عادی سمت و سو گرفت تا زمانی که مادر دو پسرش را برای بردن چای و شیرینی صدا زد.

دو برادر از همه جا بی‌خبر به سمت کانتر آشپزخانه رفتند و سهیل سینی چای و سیاوش ظرف شیرینی های تزئین شده را برداشت اما هنوز از آشپزخانه دور نشده بود که مادرش به آرامی صدایش زد، کانتر را دور زد و داخل آشپزخانه شد؛ قطعا اگر مهمان نداشتند به عادت همیشه از روی کانتر یک متری می‌پرید اما این دفعه فرق می کرد میتوانست روحیه پارکور کارش را جای دیگری نشان بدهد در عوض کمی آبرو جلوی دوقلو های عمویش بخرد.

به مادرش که رسید تغییر رنگ چهره اش را به خوبی حس می‌کرد و همین متعجبش کرد نمیدانست که گوش مادرش میتواند تا این حد تیز باشد.

لحن مادرش زیادی تهدیدگر و لرزان بود

-تو پسر منی اما نمی‌خوای به خواسته های من احترام بذاری

نفس عمیقی کشید و لرزان تر ادامه داد:

-تو پسر منی اما عقیده ات با من متفاوته، از وجود منی اما اصلا به فکر من نیستی، هر روز...

سیاوش دیگر نمی شنید کم کم پی می برد که چرا مادرش اینگونه بهم ریخته اما برخلاف مادرش بسیار خویشتن دار بود.

آرام و با لحنی بسیار مهربانانه گفت:

-فعلا شما به خودت مسلط باش بعد از رفتن مهمون هامون حرف هم میزنیم.

نگذاشت مادرش چیزی بگوید و فورا با ظرف شیرینی ها به جمع دو خانواده ای رفت که روی مبل های سلطنتی و طلایی رنگ پذیرایی خانه شان کنار همدیگر نشسته بودند.

به محض ورود به جمع عمویش به شوخی گفت:

-با مادرت چی پچ پچ می کردین که انقدر طول کشید؟ نکنه نقشه قتلمون رو کشیدین؟

خندید عمیق و از ته دل همیشه عاشق این لحن شوخ عمویش بود عمویی که مدیر همان شرکت کذایی بود اما این مدیریت که تنها به خاطر پسر ارشد بودن نسیب عمویش شده بود نمی گذاشت از همیشه پاسخ های سخت دادن به عمویش بگذرد.

-آره اتفاقا نقشه این دفعه کاملا بی نقصه هرچی سمه هم ریختیم تو همین شیرینی ها

همه خندیدند جز عاطفه خانم جاری مادرش که پشت چشم نازک کنان چشم از سیاوش می گرفت و با جدیت به لبخند های دخترش می نگریست.

بقیه اما می گفتند و صدای خنده شان تا کوچه ها آن طرف تر هم می‎رفت.

و فقط خدا می دانست این خنده ها تا چه زمانی همینطور ادامه خواهد داشت.

شاید تا زمانی که سمیه مادر سیاوش و سهیل به جمعشان برگردد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #7
بخش شش:

مهمان ها که رفتند انگار که فرشته مرگ را در خانه فراخوانده بودی همه جا رنگ مرگ بود شاید هم قبر بود. انگار خانه شان با آن همه عظمت سه چهار متری زیر زمین رفته بود وگرنه سرمایی که در خانه شان احساس می شد در آن زمان سال عجیب بود.

سیاوش دقیقا وسط خانه روی مبلمان سلطنتی منتظر تنبیه بود و چشمش دقیقا به در اتاق روبه‌رویش بود، همان اتاق پدر و مادرش.

چه کسی گفته است رنگ های روشن احساسات خوب را القا می کنند؟

به نظر سیاوش که حتی رنگ سفید در اتاق هم رنگ مرگ بود.

همه چیز مرگ شده بود خواست نگاهش را یک ثانیه پایین بیندازد که صدای "تیک" باز شدن در همچین اجازه ای به او نداد.

اول پدرش و بعد مادرش که تفاوت چندانی با گوجه فرنگی نداشت از اتاق خارج شدند. سر پایین افتاده پدرش را که دید ناخداگاه سر خودش هم پایین افتاد، دیدن سرافکندگیِ پدر برای پسر، این یکی خوده مرگ بود! نبود؟

اما دلیل این سر افکندگی چه بود؟

این سوال عمیق و بزرگ ذهنش بود اما می دانست فعلا زمان مناسبی برای پرسش نیست، هر چند در ذهنش فرضیه هایی چرخ می خورد اما هیچ کدام به این اندازه نمی توانستند پدر را سرافکنده کنند.

میدانست باید زیر سر مادر باشد اما! صدای مادر که صدایش می زد اجازه نداد بیشتر فکر کند.

صدای مادرش هر قدر هم آرام اما از اعماق صدایش آتش خشم زبانه می کشید و لرزش گوشه چشم های قهوه ای‌اش که حال به مشکی می گرایید نشان از عمق خشمی می داد که مطمعناً زمان زیادی نمی برد تا بروز یابد.

-سیاوش

آرام گفته بود اما خشن و با ته مایه های انزجار، خوشش نمی آمد کسی اینگونه اسمش را بخواند اما این بار گوینده مادرش بود و احترامش واجب.

پس او هم آرام جواب داد.

-جانم؟

او نرم گفته بود و لطیف با ته مایه های احساس شاید بتواند از خشم مادر بکاهد.

-خودت چه توجیحی برای حرفت داری؟

با اینکه مادرش نرم گفته بود اما همچنان احساس ترس می کرد، تقصیر خودش نبود اینگونه بار آمده بود. با این شعار "باید از خشم غضب پدر و مادر ترسید"

هنوز نمی دانست پدرش هم کل جریان را می داند یا نه، اما سرافکندگی پدرش را که می دید انگار که او هم فهمیده باشد اما باز هم سوال بزرگ ذهنش این بود: چرا پدر سرافکنده است؟

مگر این پدر نبود که به آن‌ها اجازه می داد هر گونه می خواهند زندگی کنند و اصرار نداشت که به شرکت خانوادگی شان حتی فکر کنند!

شرکت خانوادگی که در حقیقت متعلق به خانواده پدرش بود اما مادرش خیلی بیشتر از پدرش به کار فرزندش در آن علاقه نشان می داد، شاید چون آینده ای مثلا درخشان برای گل پسرش در آن می دید آینده ای که از دید پدر همان پسر مسئول ساختش کسی جز سیاوش نبود. و پدر آنقدر به تربیت خودش اعتماد داشت که برایش مهم نباشد فرزندش از چه راهی آینده اش را می سازد اما می دانست که خوب می سازد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #8
بخش هفت:

مهر سکوت لب های سیاوش بالاخره باز شد و کلمات خارج اما کلمات زیادی کلیشه ای بودند.

-عذر می خوام

مادر همچنان هم سخت بود، سنگ بود!

-اونوقت عذرخواهی برای خرابکاری به این عظمت...

نفسی گرفت و تقریبا فریاد زد:

-کافیه؟

دیگر آرام بودن جایز نبود، صبر و سکوت هم حدی داشت!

-ببخشید ولی من نمی دونم چه خطای عظیمی کردم که باعث سرافکندگی پدرم! و اینجوری عصبانیت مادرم شده! فقط یک کلمه توی جمع پسرعمو و دخترعموم که مثل خواهر و برادر من هستن گفتم از شرکت خانوادگی مون خوشم نمیاد فکر نمی کنم انقدر دهن لق باشن که برن و به دیگران بگن هوم؟ جز تو مادر من که گوشت به حرفای ما بود؛ من خوب میشناسمت ناسلامتی پسرتم.

یک لحظه دید مادرش به سرعت دو قدم فاصله‌ی بینشان را پر کرده و یک سیلی برق آسا مهمان صورتش شد. با دست چپ زده بود و مادرش همیشه دست سنگینی داشت.

زیادی درد داشت مخصوصا که می دانست سهیل از گوشه نرده بان های طبقه بالا نگاه می کند و حتما این صحنه را دیده است.

مادرش لرزان شده بود آنقدر که مجبور شد از پشت به مبل تک نفره ای تکیه بدهد. بزاغ ترشح شده دهانش را به زحمت قورت بدهد و با مشقت کلمات را ادا کند.

-تو اگر به قولت مادرتو می شناختی می دونستی فال گوش ایستادن کارش نیست. پیشنهاد زن عموی عزیزت بود که ببینیم بچه ها توی جمعشون چی میگن می خواست ببینه تو به دخترش علاقه ای داری که نتیجه اش چیز دیگه ای شد حالا فهمیدی؟ آبروی منو بردی!

میدونی عاطفه بعد از اینکه شنید تو گفتی از شرکت متنفری چی به من گفت؟ گفت چرا مجبورش می کنی جایی کار کنه که دوست نداره؟ حالا درسته شرکت بهتره دست بچه های خودمون مدیریت بشه اما دختر و پسر من که هستن شوهرم هم رئیس شرکته برادرش هم معاونشه دیگه چرا پسرت رو مجبور کردی بیاد اونجا و نون یه آدم رو بستی.

سیاوش که حال معنای آن نگاه های زن عمویش را می فهمید مانده بود چه بگوید. ناخواسته خراب کرده بود، خیلی هم خراب کرده بود هم مادر را متهم کرده بود هم به شرکت ارزشمندشان توهین کرده بود.

حل همه چیز برایش معنا پیدا کرده بود هم سرافکندگیِ پدرش و هم لرزش های خفیف مادرش.

اما چیزی به جز شرمندگی نداشت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #9
بخش هشت:
دو سه ماهی می شد که آرام شده بود سرکار می رفت و بر می گشت خانه در سکوت بود و گاهی مشاجره ای کوتاه آن هم سر انتخاب رشته برادرش داشتند.

برادرش تجربی دوست داشت اما رسم خانواده شان رشته ریاضی بود آخرش هم که مشخص بود! مهندسی و تمام!

خودش هم هرگز به ریاضی علاقه نداشت ازحسابان و اعداد متنفر بود، بیشتر قانون را دوست داشت.

به نظرش هم زیبا بود و هم عجیب، جای حرف های بسیاری هم داشت.

اما هرگز نتوانست حتی فکرش را هم بکند!

آهی کشید، مسیرش از خانه تا شرکت شده بود تنها بیرون رفتنش، انگار که افسرده شده بود. بعد از آن شب، یعنی دقیقا از فردای آن شب وقتی که سر کارش حاضر شد، هرگز داد و فریاد های عمویش سر دیر رسیدنش را فراموش نمی کرد.

و نگاه متعجب کارکنانی که می دانستند این دو چه نسبتی با هم دارند. هنوز، هم خجالت زده اش می‌کرد و هم تمام تخت کمرش، کوره آجر پزی می شد.

بی حوصلگی و دلمردگی حتی به بخش های دیگر زندگی اش هم وارد شده بود. دوست هایش که تماس می گرفتند حتی جوابشان را هم نمی داد.

گوشی تلفن آخرین مدلش تبدیل شده بود به یک نوکیای معمولی و یک طرفه که تنها مادرش با آن تماس می گرفت.

سرسفره هم دیگر حرف نمی زد.

همه نگران شده بودند که چرا این همه تغییر؟ همه به جز مادرش!

مادرش که تا مدت ها این تغییر رفتار را ندیده بود تا اینکه یک شب هنگام خواب همسر همیشه ساکتش به حرف آمد و با لحن پر اضطرابی نسبت به حالات جدید پسرش گفت:

-احساس می‌کنم سیاوش طوریش شده. دیگه مثل قبل نیست رفتارش عوض شده همش ساکته.

سمیه که از این نوع اظهار نظر همسرش زیاد هم خوشش نیامده بود گفت:

-سیاوش همیشه ساکت بوده، کی باهامون حرف زده که بار دومش باشه!

اما نوید پدر سیاوش می‌دانست این سکوت خیلی متفاوت با دیگر سکوت هاست. انقدر که باید سمیه را راضی می‌کرد تا برای پسرش کاری کند.

-قبول دارم سیاوش همیشه ساکت و آروم بوده! اما به این رفتار های دو سه ماه اخیرش توجه کردی؟ حتی دیگه سر سفره شام هم باهامون حرف نمی زنه.

سمیه که خواب اجازه نمی داد خوب به این بحث ادامه دهد برای تمام کردن بحث گفت:

-نوید پسر ما چند سالشه؟

آرام گفت:

-بیست و سه

سمیه چرخی به خودش داد تا رو به روی شوهرش باشد و سپس گفت:

-آفرین و یه پسر بیست و سه ساله مجرد آیا زن نمی خواد؟

نوید که انگار ماتش کرده بودی اما سمیه که معلوم بود از حرف خودش حسابی خوشش آمده با شور خاصی ادامه داد:

-دقیقا عین حقیقت رو گفتم! باید برای پسرم دنبال زن بگردم بیست و سه سالشه درسش رو خونده سرکار هم رفته از خدمت هم که معاف بوده. الانم تقریبا چهار پنج ماهه داره کار می کنه ماشین هم که داره یه خونه کم داره.

سمیه همچنان می گفت و می گفت اما نوید به این فکر می کرد که با این مشورت کردن همه چیز را به ضرر پسرش تمام کرده، خوب می دانست همسرش زمانی که روی موضوعی دقیق می شود دیگر محال ممکن است رهایش کند و این یعنی شروع فصلی جدید در زندگی سیاوش!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,195
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #10
بخش نه:

***

کارمند جدیدی وارد شرکت شده بود. منشی بخش عمومی بود یک جور هایی عبور و مرور کارکنان و ارباب رجوع هارا زیر نظر داشت.

صبح زود که سیاوش وارد شرکت شد مثل همیشه بی توجه به میز بخش عمومی می خواست به سمت بخش حسابداری برود، فکر می کرد که منشیِ همیشگی سر جایش است و او را حتی از پشت سر نیز می شناسد و حضورش را علامت خواهد زد؛ اما صدای جدیدی که از پشت سر صدایش می‌زد متوقف و متعجبش کرد.

می‌دانست در این ساعت از صبح هیچ ارباب رجوعی در شرکت نیست و حتی اگر بود هم کسی یک حسابدار خرده پا را نمی شناخت که کاری با او داشته باشد.

روی پاشنه پا چرخید و با دختری چشم قهوه ای رو به رو شد رنگ چشم هایش که نه اما اندازه کوچک و حالت خمار چشم هایش قیافه اش را جذاب کرده بود این قیافه با موهایی که مشخص بود تازه زیر دست یک آرایشگر تازه کار رنگ شده است کامل شده بود چون که چند تکه کوچک رنگ روی پیشانی دختر ریخته بود معلوم بود برای روز اول کاری اش رنگشان کرده است. از این افکار لبخندی زد خواست بیشتر کنکاش کند اما قیافۀ اخمو و شاکی دختر که معلوم بود چندین بار هم صدایش زده نگذاشت بیشتر نگاه کند.

-آقای محترم با شما هستم، الو صدای بنده رو دارین؟

می دانست در مواجه با یک خانم باید متشخصانه رفتار کند برای همین کمی صاف تر ایستاد، متواضعانه سر خم کرد و گفت:

-سلام... صبحتون به خیر! بنده صدای شما رو دارم.

جمله آخر را طنز گفته بود انگار که کیلومتر ها فاصله دارند و از طریق تماس تلفنی با یکدیگر در ارتباط اند.

دخترک یک ابرویش را بالا داد، انگار که از شوخ طبعی و لحن شیاوش خوشش آمده بود.

قدش حدودا ی وجب کمتر از سیاوش بود که به لطف کفش های پاشنه بلند این کوتاهی کمتر به چشم می آمد.

اوهم صاف ایستاد و مغرورانه گفت:

- بنده منشی شرکت هستم با کسی کار دارین؟

سیاوش که حسابی از این لحن مغرورانه خنده اش گرفته بود و می دانست در چشم دخترک یک ارباب رجوع بیشتر نیست. برای اینکه بی ادبی نکرده باشد سعی کرد لبخند نزند و طوری وانمود کند انگار که او یک کارمند ساده است نه بیشتر از آن.

-بنده هم یکی از حسابداران شرکت هستم.

خسته شده بود بس که در ذهنش اورا دخترک نامیده بود پس در ادامه پرسید:

-ببخشید اسم شریفتون چیه؟

دخترک که حالا فهمیده بود او هم یک کارمند است و تقریبا با یکدیگر برابری می کنند و حتی ممکن است او بالاتر باشد کمی شرمنده شده بود. اما جسورانه پاسخ داد:

مارال صرابی هستم و شما؟

سیاوش در دلش گفت: "خجالت و شرمندگی هم که هیچ" اما او هم جسورانه تر ادامه داد:

-سیاوش هستم!

فامیلش را نگفت ترسید لو برود اما مارال هم کم نمی آورد به قول معروف هر سلامی علیکی دارد و هر آمدی رفتی. فامیلش را گفته بود؛ فامیلش را می گفت!

-فامیلتون چیه؟

سیاوش همان لحظه دو چیز را خوب فهمید اول اینکه به بن بست رسیده است و دوم اینکه این منشی حقیقتا لایق شرکتشان است. همانقدر کنکاشگر همانقدر کنجکاو!

اما او نمی خواست فعلا نسبتش با مدیران شرکت لو برود!

-مرادی هستم. سیاوش مرادی!

مارال نرم پلک زد، کمی سر خم کرد و گفت:

-خوشوقتم

پاسخی طوطی وار شنید. و سپس هر کدام به سمت میزشان رفتند.

یکی به حسابداری و دیگری کنار در ورودی شرکت یکی گیج از این مکالمه و چیزی که حین مکالمه قلقلکش می داد و دیگری خشنود از گرفتن پاسخ مناسب در اولین روز کاری و شکست کلامیِ پسری که به نظرش دارای شخصیت جالبی بود.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین