. . .

متروکه رمان نقش یک تیمارستانی | Behi

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
نام اثر: نقش یک تیمارستانی
نام نویسنده: Behi
ژانر:پلیسی، عاشقانه
ناظر: @at♧er
خلاصه: یک پسر جوان به نام امیر به‌خاطر برادر کوچیک‌ترش به تیمارستان رفت. نه به‌خاطر خود برادرش به‌خاطر طلبکار برادرش، حالا در آن تیمارستان دلش گیر کرده پیش دختری به نام اسما. امیر خواهری داره به نام آیلار که به‌خاطر امیر پرستار تیمارستان شده حالا امیر با کمک خواهرش از تیمارستان دوست داره که خارج بشه؛ ولی معشوقه‌اش چه میشود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,279
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #3
پارت اول
خسته بودم از این‌که بیش از یک سال نقش یک تیمارستانی رو بازی می‌کنم.
دوست دارم بیام بیرون از این‌جا؛ ولی الان دیگه با این بیمارها من هم روانی شدم. دوست دارم برگردم به خانواده‌ام، دلم خیلی تنگ شده براشون، خواهرم به‌خاطره من پرستار این‌جا شده.
خوبه حداقل خواهرم رو می‌بینم هرکاری می‌کنم که از این‌جا بیرون بیام.
اون پسره کیان داره میاد سمتم‌.
هوف دوباره شروع شد، خنده‌ام می‌گیره با کاراش، الکی خوشه، برام داستان زندگیش رو تعریف کرد. پسر خوبیه به‌خاطره این‌که بچه‌هاش و زنش مردن اومده توی تیمارستان.
آخ هروقت زندگیش رو یادم میاد اشکم درمیاد.
_ سلام آقا کیان خوبی؟
منم رفتار تظاهریم رو درآوردم و الکی خندیدم
کیان داد زد و با خنده گفت:
- سلام ممنون تو خوبی؟
و بعد شروع کرد به دست زدن. همیشه این‌جوریه که خوشحاله و می‌خنده بعد یکدفعه ناراحت میشه و می‌شینه.
این‌بارهم همین کار رو انجام داد، که دیدم آلما غذاش رو داره می‌ریزه روی سرش و داد می‌زنه میگه:
- دارم حموم می‌کنم.
_ آفرین
آلما پدر و مادرش رو جلوی خودش کشتن روزهای سختی رو در پیش داشته.
این‌ها همه‌شون به‌جز اسما و من بیست و چهار سالشونه؛ ولی منو اسما سی سالمونه
اسما. اسما فوق‌العاده‌اس تنها کلمه‌ای که می‌تونم توصیفش کنم.
البته اون بیمار نیست، پرستاره.
آیلار:
_ بفرما امیر شامت
شامم رو روی میز گذاشت
آیلار خواهرمه شیش ماه اختلاف سنی‌مونه
یعنی اون شیش ماه ازمن کوچیک‌تره
خواست بره که دستش رو گرفتم و گونه‌اش رو بوسیدم.
آیلار بهم لبخندی زد و رو به بقیه گفت:
- من میرم شبتون بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #4
پارت دوم
اسما بلند گفت:
- خانم‌ها آقایون! نیم ساعت وقت دارید غذاتون رو کامل بخورید. لطفا بدون هیچ دردسری و صدایی شام‌تون رو بخورید.
هانی:
_ امیر غذاتو بخور به کجا محو شدی؟ نیم ساعت بیش‌تر وقت نداری.
این‌قدر دوست دارم مشت بزنم توی صورت هانی، خیلی رو اعصابمه آرامشم رو بهم می‌زنه.
شروع کردم به غذا خوردن و بعد از ربع ساعت غذام رو تموم کردم و رفتم دراز کشیدم روی تختم.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم صداهای اطرافم رو نشنوم!
امشب چقدر سرد بود. آخه زمستون بود و داشت برف میزد.
پتو رو روی خودم کشیدم و کم کم خوابم گرفت و خوابیدم.
صبح با صدای بیمارای تیمارستان بیدار شدم
من فقط به‌خاطره برادرم این‌جام.
یکی از طلبکاراش چون دیر پولش رو پس داد طلبکارش گفت یا برادرم آرمین رو می‌ندازه زندان یا من باید برم تیمارستان، برای همین این‌جام.
اون آرمین ع×و×ض×ی هم یه سری بهم نمی‌زنه انگار مردم اصلا براش مهم نیستم.
کاش نمی‌گفتم من میرم تیمارستان.
کاش!
دلم برای خودم می‌سوزه با کسایی که نباید مهربون باشم مهربونم؛ ولی برادر کوچیکم بود فقط هجده سالشه.
بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی قدم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #5
پارت سوم
آبی به دست و صورتم زدم و برای صبحونه به سمت میز رفتم.
روی صندلی نشستم و سلامی آروم کردم.
فقط خودم و پرستارها و الما بیداریم؟ پس بقیه کجان؟
_ هیچکس بیدار نشده هنوز؟
آیلار نه‌ای گفت و منم سرم رو تکون دادم
هانی هی داره خودش رو می‌چسبونه به اسما
خشم توی چش‌هام موج میزد با این کارای هانی هیچ میلی به صبحونه ندارم.
_ میرم یکم قدم بزنم.
آیلار:
- تو که صبحونه نخوردی
_ می‌خوام با بقیه بخورم
بلند شدم و با خشم زل زدم توی چشم‌های هانی متوجه‌ی عصبانیتم شد.
آیلار:
_ پالتو بپوش بعد برو
_ باشه
پالتوام رو پوشیدم و به حیاط رفتم. همه‌ی جای حیاط برف بود.
با پا زدم زیرشون، احساس کردم یکی پشتمه
با خیال این‌که آیلار یا اسما باشه سرم رو برنگردوندم که یه چوب خورد تو سرم، چشم‌هام سیاهی رفت و خوردم زمین و بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #6
پارت چهارم *

*اسما*
بعد از صبحونه ظرف‌ها رو جمع کردیم، نمی‌دونم چرا امیر صبحونه‌اش رو نخورد.
بعد از جمع کردن ظرف‌ها رفتن بیرون تا یه هوایی بخورم.
کتم رو پوشیدم، کفشام رو پوشیدم و بیرون رفتم‌.
وایسا ببینم اون امیره؟ چرا افتاده روی زمین؟
داد کشیدم:
- امیر
ولی صدایی ازش نیومد.
چرا کیان چوب دستشه؟ وایسا ببینم نکنه کیان با چوب زده توی سر امیر؟
رفتم سمت‌شون و گفتم:
- کیان؟ تو با چوب امیر رو بیهوش کردی؟
کیان به پته پته افتاد گفت:
- ب... ب... ببخشید اسما
_ چرا زدیش؟ زود باش برو داخل
کیان هم با ناراحتی رفت داخل.
روی امیر رو اون‌ور کردم و جیغی کشیدم جوری که ایلار و هانی اومدن توی حیاط
ایلار با بهت گفت:
- اسما چی شده؟!
_ ببین چرا قرمزه
آیلار و هانی اومدن بالای سر امیر
هانی:
_ امیر چرا این‌جا خوابیده؟
_ نخوابیده کیان با چوب زد تو سرش
آیلار هین بلندی کشید و گفت:
_ امیر لطفا بلند شو
_ آروم باش آیلار من و هانی امیر رو می‌بریم داخل تو برو دکتر رو خبر کن
آیلار:
_ باشه
بعد آیلار تند رفت، من و هانی هم امیر رو بردیم روی تخت گذاشتیم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #7
*پارت پنج*
بعد از چند دقیقه دکتر اومد.
آقای جلیلی:
_ چی‌شده؟
_ آقای جلیلی کیان با چوب زده توی سر امیر الان امیر بیهوش شده
آقای جلیلی:
_ وا؟ کیان؟
کیان:
_ ب... ببخشید
آقای جلیلی:
_ اگه...
همون موقع فین دماغ آیلار نگذاشت دکتر حرفش رو ادامه بده که موجب خنده‌ی هانی شد؛ ولی هانی خنده‌اش رو نگه داشت.
بعد ادامه داد:
- اگه خون ریزی مغزی بشه چی؟
کیان حرفی نزد و سرش رو پایین انداخت
دکتر امیر رو چک کرد که خداروشکر چیزیش نبود چند دقیقه دیگه هم به هوش میاد.
پتو رو سرش کشیدم و آروم گفتم:
- قول بده زود به هوش بیای
امیر:
- قول میدم
هینی از ترس کشیدم
_ امیر ترسوندیم
امیر خنده‌ی شیطانی کشید و گفت:
- ببخشید
مکثی کرد و گفت:
- اون کیان کجاس؟
_ آروم باش بهش گفتیم اجازه نداره ناهار و شام بخوره
امیر:
_ همین؟
_ آره دیگه عزیزم نمیشه به بیمار بگیم برو بیرون دیگه هم نیا‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #8
*پارت شش*
**امیر**
تا گفت عزیزم هوش از سرم رفت آخ چه قشنگ حرف می‌زنه، دیگه تحمل ندارم می‌خوام بهش بگم دوستش دارم عاشقشم؛ ولی آخه دیگه چجور بگم دوسش دارم؟!
یه‌بار که چاقو برداشتم و داد گفتم می‌خوام خودم رو برای اسما بکشم‌
بازهم هانی بردش آیلار نجاتم داد
یه‌بارهم چند هفته شام نمی‌خوردم گفتم فقط به‌خاطره اسما
اون‌هم آیلار راضیم کرد شام رو بخورم
دیگه چی‌کار کنم خدایی؟ برم هانی رو بکشم؟ که اعدام میشم.
نه نه پسر دیگه هیچ کاری نمی‌تونم بکنم اون دلش پیشه هانی گیره
منو دوس نداره چرا این‌قدر نفهمی
که دیدم آیلار داره میاد سمتم و خودم رو بخواب زدم
آیلار:
_ خودتو نزن به خواب امیر
کم کم چش‌هام رو باز کردم راستش دلم داشت ضعف می‌رفت از گشنگی
آیلار:
_ آخی آیلار بمیره برات حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟
_ نه ندارم آیلار فقط صبحونه رو بزار این‌جا و برو به کارات برس این‌قدرم حرف نزن
آیلار دستش کشید توی موهام و پیشونیم رو بوسید.
آیلار:
_ میرم؛ ولی بدون من کسی رو نداری برادر مثلا بزرگ‌ترم
_ آیلار می‌خوام تنها باشم
آیلار:
_ باشه میرم صبحونه‌ات رو بیارم کامل بخوریا
رابطه‌ی همه‌ی خواهر برادرای جهان همیشه این‌طوری نیست؛ ولی قابل تعجب خودمم هست که رابطه‌ی منو آیلار بیش‌تر اوقات همین طوره
بعدم رفت برام صبحونه رو آورد
بعد از رفتنش بلند شدم از تخت و شروع کردم به صبحونه‌ام رو خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #9
*پارت هفتم*



لم داده بودم روی مبل و تلویزیون می‌دیدم
داشتم حال می‌کردم ک آلما حالم رو خراب کرد
آلما یه پارچ آب یخ رو ریخت روم
اَه لعنت به زندگیم واقعا خسته شدم از اینا
داد بلندی کشیدم که همه ازم دور شدن
ایلار حرصی و با بهت گفت:
- اَههه امیر.
با بیش‌ترین حد عصبانیت گفتم:
- خب این آلمای روانی آب یخ ریخت روم
هانی زد زیر خنده و توی همون خنده‌هاش گفت:
- عجب روز گندی داری تو
- تو خوبی جوجه طلایی
هانی همه‌ی موهای بدنش بوره چشاشم عسلی برای همین بهش میگم جوجه طلایی
***
با عصبانیت رفتم توی اتاق پرو
هیبین اسما هم اومد توی اتاق یا دارم اشتباه میبینم؟!
با چشمای گرد نگاهش می‌کردم
اسما بدون این‌که نگاهم کنه و حرفی بزنه یه دست لباس بهم داد
_ ا... اسما
حتی نگاهمم نکرد و رفت
داد زدم:
- اسما
برگشت و گفت:
- چیه؟! چرا داد می‌زنی
_ ببخشید؛ ولی اسما چرا من هرکاری می‌کنم به چشم تو نمیام
اسما:
_ می‌خواستی همین‌رو بگی؟!
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
- اره
صدای قدم هاش رو شنیدم که داشت میومد نزدیکم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #10
*پارت هشتم*



لوپام‌ روکشید و گفت:
_ تو دیوونه بازی در نیار من عاشقت میشم چجوره؟
_ چشم؛ ولی میشه یه چیزی بگم بین خودمون باشه؟!
اسما:
_ اره بگو ولی قبلش سرتو بیار بالا
سرمو بالا دادم و ل*ب زدم:
- من به هانی حسودی می‌کنم که این‌قدر به تو می‌چسبه و تو باهاش صمیمی صمیمی‌ای
اسما:
_ امیر اون همکارمه می‌خوای باهاش سرد رفتار کنم؟
_ پس من چیتم؟
اسما:
_ تو مریضمی
_ اسما من... من مریض نیستم فقط بخاطره برادرم اومدم این‌جا
چشاش گرد شد و با بهت نگاهم می‌کرد
اسما:
- چ... چی؟! م.. مریض نیستی؟پس چرا همیشه این‌طور رفتار می‌کنی؟
_ فقط برای این‌که باور داشته باشید من یک تیمارستانی‌ام؛ ولی به کسی نگو لطفا مگرنه داداشم بدبخت میشه
اسما:
_ باشه به هیچکس نمیگم
_ راستی ایلار هم....
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- خ... خواهرته؟
_ اره
لبخندی بهم زد و دستام رو گرفت
قلبم تند تند میزد و چشام گرد شد؛ ولی اون ریلکس بود!
اسما:
_ قول میدم به هیچکس حتی به صمیمی‌ترین دوستمم نمیگم و قول میدم این موضوع‌ها فقط بین من و تو باشه
_ ممنون
و بعد پریدم بغلش
بعد از چند ثانیه اومدیم بیرون از بغل همدیگه
اسما:
_ آم...
همون لحظه هانی در روباز کرد
هانی:
_ شیطونا چیکار می‌کنید
می‌کنید رو کش داد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین