- نوع اثر
- داستان
- نام اثر
- داستان خشم شب
- ژانر
- عاشقانه
- سطح
- نقرهای
- اثر اختصاصی
- بله
- نویسنده
- آلباتروس
- کپیست
- S 0-0 M
- ویراستار
- آلباتروس
- منتقد
- آرمیتا حسینی
- طراح جلد
- Niloofar_ N
- منبع تایپ
- انجمن رمانیک
- تعداد صفحات
- 19
- حجم اثر (مگابایت)
- 1
نام اثر: داستان خشم شب
نویسنده: آلباتروس
لینک تاپیک اثر در انجمن: تمام شده – داستان خشم شب | آلباتروس
ژانر: عاشقانه
سطح: نقرهای
تعداد صفحات: 20
خلاصه:
این داستان شروعی از شروع کارتونی میباشد که همگی با آن آشناییت داریم.
برای پی بردن به اصل داستان، بایستی سریهای کارتون (اژدها سواران) را تماشا کرده تا به ماجرای داستان پی ببرید.
(نویسنده، سری جدید کارتونها را به اشتراک گذاشته)
خشم شب یا همان بی دندان، چرا بدون هیکاپ توانایی پرواز را نداشت؟ یک باله دمش چه شده بود؟ بقیه گونههای خشم شب چه شده بودند؟ آیا ممکن است اتفاقاتی در گذشته رخ داده باشد که بی دندان، مصدوم به نما کشیده شده بود؟
(داستان از زبان بی دندان شرح داده میشود)
مقدمه:
فقط یک بند باقی مانده بود تا برای هم شویم؛ اما… .
شلاقهای باد، بر پیکرهمان ب**و**س**های زدند و تو در مهای که عطری از تباهی را به دنبال داشت، ناپدید شدی!
برشی از اثر:
گویا تمامم چشم شده بود که دور از سر و صدای اطراف و سخنرانی جکسون، به الیویا خیره شده بودم. پرنسس زیبای من!
الیویا با ظرافت ذاتی که داشت، سرش را زیر انداخته بود و گوش به حرفهای جکسون سپرده بود.
خسته شده بودم، میخواستم سریعتر مراسم تمام شود. سالیان درازی بود که ضربانم با دلیل بود و علتش کسی نبود، جز الیویا!
شاید به درازای نه صد سال زمان برد که اینک من در رو به روی او قرار بود مکملش شوم.
جکسون: شاهدخت! لطفاً تکرار کنید… جامم را با نوشه عشق تو پر میکنم.
الیویا پس از مکثی، با صدای ظریف و لطیفش که همچو نسیمی گوشهایم را نوازش میکرد، حرفهای جکسون را تکرار کرد.
جکسون: من تا جان دارم، بر تو متعهد هستم و تنها مرگ میتواند من را از تو جدا کند!
الیویا نگاه خاصی تابهام کرد که ل*بهایم به همراه لبخندی محو، کش آمدند. دوباره صدایش شنیده شد و همانهایی را گفت که جکسون بر زبان آورد.
جکسون: اینک نوبت شماست شاهزاده… لطفاً تکرار کنید.
چشم در چشم الیویا، منتظر ماندم.
جکسون: جامم را با نوشه عشق تو پر میکنم.
– جامم را با نوشه عشق تو پر میکنم.
جکسون: من تا جان دارم، بر تو متعهد هستم و تنها مرگ میتواند من را از تو جدا کند.
– من تا جا… .
ناگهان با فرو ریختن شاخههای درختان که چتر سرمان بود، سر و صداها اوج گرفت.
با وحشت به سمتی که شلیک از آنجا پرت شد، چشم چرخاندم.
از دیدن شیطانها چشمانم گرد شد. پدر با غرشی که کرد، اعلام آرایش جنگی را داد و طولی نکشید که گروههای دفاعی دور تا دورمان را حصار کردند.
به سمت الیویا که گوشهایش خوابیده، کز کرده بود، خیز برداشتم. چشم در چشمش قاطع گفتم:
– الیویا!
– بله؟
– به من یک قولی بده.
نگران و پریشان گفت:
– چی میگی استیو؟!
داستان قشنگی بود
تاحالا توی ژانر کودک، از یه نویسنده ی رمان، اثر نخونده بودم